دکتر صلاح الدین هرسنی

مقدمه:

موسسه فرانكفورت بخشي از يك جنبش فكري وسيع تر موسوم به ماركسيسم غربي به شمار مي‌رفت كه خصيصه‌هاي اصلي آن ارائه تفاسير مجدد از نظريه ماركسيستي درباره جوامع سرمايه داري پيشرفته و ارائه ديدگاهي كاملاً انتقادي نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهير شوروي بود.نظريه انتقادي را نظريه مكتب فرانكفورت نيز ناميده‌اند، هر چند اين دو مفهوم به يك معني نيست، ولي در بعضي موارد يكسان در نظر گرفته شده‌اند. در واقع نظريه انتقادي را مي توان بخشي از مكتب فرانكفورت دانست زيرا در اين مكتب نظريه هاي ديگري نيز مطرح شده است. از اين رو، مبناي نهاديني اين كه مكتب بر پايه آن شكل گرفت، موسسه پژوهشي اجتماعي بود كه رسماً در تاريخ 3 فوريه 1923 طي فرماني از سوي وزارت آموزش و پرورش تأسيس و به دانشگاه فرانكفورت وابسته شد، ولي خود موسسه صرفاً نتيجه و حاصل چندين برنامه راديكال بود كه "فليكس ويل " فرزند يك تاجر ثروتمند غله، در اوايل سال 1930 اجراي آنها را بر عهده گرفت، از اين رو در تابستان 1922، وي نخستين هفته كار ماركسيستي را سازماندهي كرد، اما فهم بهتر درونمايه مكتب فرانكفورت، تاملي ژرف در آراء ماكس وبر را مي طلبد...

 

 

پايه و اساس شكل گيري مكتب فرانكفورت، شكل‌گيري موسسه پژوهشي اجتماعي بود كه رسماً در تاريخ 3 فوريه 1923 طي فرماني از سوي وزارت آموزش و پرورش تأسيس شد. اين موسسه وابسته به دانشگاه فرانكفورت بود، ولي خود موسسه صرفاً نتيجه و حاصل مطرح شدن چندين برنامه پژوهشي راديكال بود كه "فليكس ويل " (Felix Will) فرزند يك تاجر ثروتمند غله، در اوايل سال 1930 اجراي آنها را بر عهده گرفت، از اين رو در تابستان 1922، وي نخستين هفته كار ماركسيستي را در اين موسسه سازماندهي كرد. موسسه در شرايط ويژه‌اي كه ناشي از پيروزي انقلاب بولشيويكي در روسيه و شكست انقلاب‌هاي اروپاي مركزي (يه ويژه در آلمان) بود پي‌ريزي شد؛ به طوري كه مي توان شكل گيري اين موسسه را به مثابه پاسخي دانست در برابر احساس نياز روشنفكران جناح چپ به ارزيابي مجدد نظريه ماركسيستي (به ويژه رابطه بين نظريه و عمل در شرايط جديد). موسسه فرانكفورت بخشي از يك جنبش فكري وسيع تر موسوم به ماركسيسم غربي به شمار مي‌رفت كه خصيصه‌هاي اصلي آن از يك سو ارائه تفاسير مجدد عمدتاً فلسفي و هگلي از نظريه ماركسيستي درباره جوامع سرمايه داري پيشرفته و از سوي ديگر ارائه ديدگاهي كاملاً انتقادي نسبت به تحول جامعه و دولت در اتحاد جماهير شوروي بود .(باتومور، 1370، ص13).

 

مكتب فرانكفورت؛ نظريه اي انتقادي

 

نظريه انتقادي را مكتب فرانكفورت نيز ناميده‌اند، هر چند اين دو مفهوم به يك معني نيست، ولي در بعضي موارد يكسان در نظر گرفته شده‌اند. در واقع نظريه انتقادي را مي توان بخشي از مكتب فرانكفورت دانست زيرا در اين مكتب نظريه هاي ديگري نيز مطرح شده اند. اين اصطلاح به چند دليل به كار برده شده است:

 

1) نظريه انتقادي به تعبير هوركهايمر در مقابل نظريه سنتي قرار دارد.از اين رو مسائل و موضوعات آن مغاير با مسائل و موضوعات مطروحه در نظريه هاي سنتي جامعه است.

 

2) متفاوت از نظريه ماركسيسم و پوزيتيويسم بوده و منتقد ديدگاههاي ماركسيستي، اثباتي و تفهمي است.

 

به كار گيري مكتب فرانكفورت با توجه به پيدايش و رشد ديدگاه انتقادي در شهر فرانكفورت آلمان معنا مي يابد. اين نامگذاري به خاطر تاسيس موسسه مطالعات اجتماعي در شهر فرانكفورت است (آزادارمكي، 1376، ص 133) ولي بايد خاطر نشان كرد كه عنوان مكتب فرانكفورت تا موقعي كه اعضاي موسسه به آلمان مراجعت نكردند مورد استفاده قرار نگرفته بود (باتومور، 1370، ص 14).

 

 

 

 

بنيانگذاران واقعي نظريه انتقادي

 

بنيانگذاران واقعي نظريه انتقادي، لوكاچ و گرامشي هستند. اين دو متفكر در عين اينكه ماركسيست باقي ماندند، ولي با تكيه بر آراء هگل و وبر به بازنگري ماركسيسم پرداختند. گرامشي، ماركسيسم را به لحاظ ماده گرايي و بينش مكانيكي مورد نقد قرار مي‌داد. مسأله مورد علاقه او برتري جويي اي است كه به نوعي اقتدار بادوام و منسجم اشاره دارد. اين مساله متوجه نحوه تسلط بر توليد نبوده بلكه عنصر فرهنگ نيز مطرح شده است (آزادارمكي، 1376، ص 137).

 

گرامشي به بررسي چند مطلب توجه داشت از جمله اينكه الف: چگونه يك جامعه مدني شكل موجود خود را به دست مي آورد؟ او در پاسخ به اين سؤال به تحليل رفتار روشنفكران بر اساس سازمان روشنفكري پرداخته است.به نظر او عامل اصلي ساخت جامعه مدني، سازمان روشنفكري است. ب: مساله او يافتن مكانيسمهاي موجود در جامعه است كه براي وفاق جمعي مورد استفاده قرار مي گيرند. اين ابزار و مكانيسمها صرفاً ابزار سلطه طبقه حاكم نبوده بلكه عناصر فرهنگي نيز مؤثر هستند. از سوي ديگر، لوكاچ به لحاظ اينكه گرايش فلسفي در آلمان (نوكانتي) در جهت جدايي تحقيق تجربي از مسائل نظري و منطقي بود، سعي در تمايزبخشي بين مباحث تجربي و نظري و ارزش حقيقت داشت. او در ضمن متاثر از جورج زيمل جامعه شناس معاصر دوران بود و بر جدايي طبيعت و فرهنگ تاكيد داشت. او ديدگاه اثباتي يا به كار گيري اصول علوم تجربي در علوم انساني را محكوم كرد. از طرف ديگر او به لحاظ تاثير پذيري از مكتب پديدارشناسي ادموند هوسرل متوجه اخلاق، فلسفه و زيبايي شناسي بود. تحولات دهه 20 و 30 در اروپا (1924- 1914) خصوصاً جنگ جهاني اول و جنبشهاي فكري اجتماعي و ملي تأثير عمده اي در شكل گيري انديشه لوكاچ داشت. در كنار اين تحولات، از دوجريان فكري اثبات گرايي و نفي تجربه گرايي متأثر بوده است (آزادارمكي، 1376، ص 138).

 

لوكاچ دركتاب تاريخ و آگاهي طبقاتي به بيان يكي از كليدي ترين مفاهيم انديشه خود تحت عنوان شيئي وارگي مي پردازد.او اين مفهوم را در راستاي مفهوم از خودبيگانگي ماركس مطرح مي كند. در حالي كه ماركس مدعي بود كه كارگر در جريان توليد دچار از خودبيگانگي مي شود و از خودبيگانگي را در حد طبقه كارگر مطرح كرده بود؛ لوكاچ مفهوم از خودبيگانگي ماركس را عموميت بيشتري داده و مدعي شده است كه در نظام سرمايه داري افزون بر طبقه كارگر، ديگر طبقات، بخش‌ها و سازمان‌ها دچار نوعي شيئي وارگي مي شوند. از نظر لوكاچ راه نجات،آگاهي طبقاتي و به خود آمدن طبقات است (آزادارمكي، 1376، ص138). بعدها خواهيم ديد كه يكي از مفاهيم كليدي در مكتب فرانكفورت تغيير در نگاه به طبقه كارگر و قائل نبودن به خصلت انقلابي آن است تا جايي كه طبقه روشنفكر به عنوان عامل اصلي تحولات معرفي شد.

 

اثر ماكس وبر در شكل گيري مكتب فرانكفورت

فهم بهتر درونمايه مكتب فرانكفورت، تاملي ژرف در آراء ماكس وبر را مي طلبد كه در اين بخش با مروري گذرا به آن مي پردازيم. نظر ماكس وبر درباره جامعه مبتني بر چند اصل است:

 

1) از نظر او مساله اساسي مورد مطالعه جامعه شناسي كنش اجتماعي با روش تفهمي تفسيري است.

 

2) واقعيت اجتماعي جداي از محقق اجتماعي بوده و تحقيق بايستي جداي از ايده ئولوژي و ارزش ها صورت گيرد.

 

3) در بررسي ساختارها و روابط اجتماعي در جامعه مدرن اقتدار مورد توجه قرار گرفت.از نظر ماكس وبر سه نوع اقتدار (سنتي، كاريزما و قانوني) وجود دارد، وجه غالب اقتدار در جامعه جديد قانوني است كه با بروكراسي و عقلانيت قابل توصيف و تبيين است.

 

4)عقلانيت رسمي و قانوني در مقابل عقلانيت هاي علمي، نظري و ذاتي قرار داشته و جنبه عام و غير رسمي دارد.اين عقلانيت وجه تمايز جوامع صنعتي و مدرن است.او براي عقلانيت شش ويژگي را مطرح مي كند: محاسبه، پيش بيني، كنترل، جايگزيني تكنولوژي به جاي انسان، سوددهي و نتايج غيرعقلاني.

 

از نظر وبر عقلانيت قانوني و رسمي، نوع حاكميت عقلانيت در نظام بروكراتيك جديد است كه به نفي حاكميت انسان و در عوض حاكميت تكنولوژي مي انجامد. تكنولوژي روز به روز بر انسانيت و جامعه حاكميت بيشتر دارد تا جايي كه هيچ راه نجاتي براي انسان و جامعه وجود ندارد و در اين راستاست كه ماكس وبر از قفس آ هنين ياد مي كند (آزادارمكي، 1376، ص 135). اين انديشه يكي از محورهاي اساسي است كه فرانكفورتي ها از آن در مكتب انتقادي خويش بهره برده اند (ماركوزه و انسان تك ساحتي تداعي كننده اين انديشه وبر است كه به آن پرداخته مي‌شود).

 

با وجود اينكه هوركهايمر، آدورنو، ماركوزه و هابر ماس تحت تاثير ديدگاه ماكس وبر قرار گرفته بودند و در جهت نوعي تركيب ايده هاي ماكس وبر و فرويد بر آمدند، آنها با تكيه بر آراء ماكس وبر، به نقد انديشه و جامعه سرمايه داري پرداختند. طرح ديدگاه منفي و بدبينانه، حاكميت تكنولوژي و فرهنگ صنعتي، بروكراسي و عقلانيت تكنولوژيكي و قانوني و نفي ديدگاه تاريخي در مكتب فرانكفورت متاثر از ديدگاه ماكس وبر است.

 

بين انديشه ماكس وبر و نظريه انتقادي، وجوه اشتراك عمده اي وجود دارد؛

 

5)باور به عقلانيت تكنولوژيكي يا عقلانيتي كه بيانگر نظام اجتماعي مبتني بر حاكميت نيروهاي مسلط جامعه با تكيه بر تكنولوژي است.

 

6) نظر بدبينانه به دنياي جديد، زيرا عقلانيت تكنولوژيكي مسلط است و نيروي مقاومي در جهت نفي آن وجود ندارد. ماركوزه در كتاب انسان تك ساحتي اظهار كرده است: دو طبقه اصلي جامعه سرمايه داري يعني بورژوازي و كارگران صنعتي چون كارگذاري موثر در جامعه، ناپديد شده اند و هيچ نوع خاص تسلط طبقاتي و جود ندارد. در عوض سلطه از طريق قدرت غيرشخصي (عقلانيت علمي تكنولوژيكي) كه نتيجه مصرف توده اي است و جريان توليد را مطرح مي كند، اعمال مي شود (آزاد ارمكي، 1376، ص 136).

 

مراحل شكل گيري مكتب فرانكفورت

 

اولين مرحله مكتب فرانكفورت بين سالهاي 1933تا 1923 است. در اين مرحله مركز مطالعات اجتماعي تاسيس شد و توجه اصلي به مطالعه مسائل جديد جامعه سرمايه داري از ديدگاه ماركسيسم، بدون ديدگاه خاصي بوده است. در اين دوران،تحقيقات انجام شده در موسسه كاملاً متنوع و متفاوت بود و به هيچ وجه ملهم از برداشت خاصي از انديشه ماركسيستي، به گونه اي كه بعدها در نظريه انتقادي گنجانده شد، نبود.محققين در اين دوره بيشتر بر ماترياليسم تاريخي توجه داشتند.

 

مرحله دوم، مصادف با تبعيد بنيانگذاران نظريه انتقادي از فرانكفورت به آمريكا و ديگر نقاط است. از 1950تا 1933 ايده هاي هگلي وجه غالب نظريه انتقادي و جهت دهنده تحقيقات و فعاليتهاي اين مكتب بوده است. با انتخاب هوركهايمر به عنوان رئيس مركز مطالعات و همكاري آدورنو و ماركوزه تمايلات فرويدي نيز دز اين دوره مطرح شد ،لذا گرايش فلسفي - رواني به جاي اقتصادي - تاريخي وجه تمايز اين دو دوره است. ديدگاه انتقادي در سال 1937 با نگارش مقاله نظريه سنتي و انتقادي هوركهايمر شروع شد و توسط آدورنو و ماركوزه اشاعه بيشتري يافت (آزاد ارمكي، 1376، ص141).

 

در اين دوره و تا پايان دهه 40 نقد اثبات گرايي و علم گرايي به بررسي علم گرايي مبتني بر عقلانيت تكنولوژيكي ابزاري انجاميد.

 

در دوره سوم، از زمان مراجعت موسسه به فرانكفورت در سال 1950، آراء و ديدگاه هاي اصلي نظريه انتقادي به روشني در شماري از آثار عمده متفكران و نويسندگان عضو موسسه تدوين شد و مكتب فرانكفورت به مرور تاثير اساسي بر انديشه اجتماعي آلمان بر جاي نهاد و دامنه نفوذ و تاثير آن بعدها به ويژه بعد از سال 1956 و ظهور جريان چپ نو در سراسر اروپا و نيز در ايالت متحده آمريكا گسترش يافت كه بسياري از اعضاء موسسه (بويژه ماركوزه) در آنجا مانده بود.اين ايام، دوران تاثيرات عظيم فكري و سياسي مكتب فرانكفورت بود كه در اواخر دهه 1960 در پي رشد سريع جنبش هاي راديكال دانشجويي به اوج خود رسيد.

 

از اوايل دهه 1970، ايامي كه مي توان آن را به عنوان دوره چهارم در تاريخ مكتب فرانكفورت تلقي كرد، تاثير و نفوذ مكتب فرانكفورت به آرامي رو به افول نهاد و در واقع با مرگ آدورنو در 1669 و هوركهايمر در 1973 عملاً حيات آن به عنوان يك مكتب فكري متوقف شد. مكتب فرانكفورت در سال هاي آخر حيات خود چنان از ماركسيسم، كه زماني منبع اصلي الهام بخش آن بود، فاصله گرفت كه به گفته مارتين جي حق آن را از دست داد كه در زمره شاخه هاي متعدد آن باشد و كل رويكرد آن به نظريه اجتماعي وسيعاً و به گونه اي فزاينده از سوي اشكال جديد يا پذيرفته شده تفكر ماركسيستي به زير سؤال برده شد. مع ذالك برخي از مفاهيم اساسي مكتب فرانكفورت به آثار بسياري از انديشمندان علوم اجتماعي (اعم از ماركسيست و غير ماركسيست) راه يافته است و يورگن هابر مارس نيز در نقدي دوباره از شرايط امكان شناخت اجتماعي و ارزيابي مجدد نظريه ماركس درباره تاريخ و سرمايه داري مدرن به گونه اي جدي به شرح و بسط اين مفاهيم همت گماشته است (باتومور، 1370، صص 15-18).

 

متفكران بزرگ مكتب فرانكفورت

در اين مطالعه به بررسي 4 متفكر مكتب فرانكفورت و نظريات آنها مي پردازيم:

 

1) هوركهايمر 2) آدورنو 3) ماركوزه 4)يورگن هابرماس.

 

هوركهايمر و نقد اثبات گرايي

 

هوركهايمر در سال 1931 ضمن تقدير از كار سلف خود (كارل گرونبرگ) صراحتاً خاطرنشان كرد كه موسسه بر آن است تا سمت و سوي تازه اي را در پيش بگيرد. از آن پس، پرداختن به فلسفه اجتماعي به عنوان مشغله اصلي، در صدر برنامه هاي موسسه قرار گرفت (باتومور، 1370، صص 15-18). هوركهايمر نظريه آگاهي طبقاتي را از ديد روانشناختي مطرح كرد. او مدعي شد كه با فرهنگ جديد در جامعه صنعتي، امكان كمتري براي رشد آگاهي طبقاتي طبقه كارگر نسبت به منابع و سپس تمايل به انقلاب وجود دارد (آزاد ارمكي، 1376، ص 143).

 

هوركهايمر طي دو مقاله عمده خود كه در سال 1937 به چاپ رساند، با دقت و جامعيت بيشتري به نقد پوزيتيويسم به عنوان فلسفه علم، به ويژه در شكل پوزيتيويسم منطقي يا امپرياليسم منطقي حلقه وين پرداخت. نقد وي عمدتاً متوجه تمام انواع برداشتها از علم گرايي بود (يعني عليه ايده روش علمي عام، مشترك براي علوم طبيعي و علوم اجتماعي كه توسط اعضاي حلقه وين در برنامه تدوين و ارائه يك علم يكدست مطرح شده بود) و به ويژه عليه اين ادعا كه علم عبارت است از شناخت و نظريه و عليه تحقير آن نسبت به فلسفه (باتومور، 1370، ص 33).

 

هوركهايمر در سه مورد اصلي به نقد پوزيتيويسم به عنوان نظريه شناخت يا فلسفه علم، به ويژه در پيوند با علوم اجتماعي مي پردازد:الف:پوزيتيويسم با افراد فعال انساني به مثابه امور واقع و موضوعات صرف در چارچوب يك طرح جبرگرايي مكانيكي برخورد مي كند.ب: پوزيتيويسم تنها جهان را به عنوان پديده اي مسلم و ملموس در عرصه تجربي در نظر مي گيرد و هيچ گونه تمايزي ميان ذات و عرض قائل نيست.ج:پوزيتيويسم بين امور واقع و ارزش تمايز مطلقي بر قرار مي كند و از اين رو دانش را از علايق انساني منفك مي كند (باتومور، 1370، ص18).

 

هوركهايمر در مقابل نظريه سنتي، نظريه انتقادي را با مشخصاتي چون:

 

1) نفي جدايي بين واقعيت و ارزش

2) نفي جدايي بين عينيت و ذهنيت

3) نفي جدايي بين نظر و عمل ارائه مي دهد؛

 

در اين ديدگاه هوركهايمر يكسان قلمداد كردن مطالعه جامعه و طبيعت را نقد كرده و بيشتر از انديشه كانت، ديلتاي، نيچه و در نهايت ژان پل سارتر متاثر بوده كه تاكيد فراوان بر فردگرايي دارد (آزادارمكي، 1376، صص 145-147). هوركهايمر، پوزيتيويسم را در مقابل نظريه ديالكتيكي قرار مي دهد كه در آن واقعيات منفرد همواره در پيوندي معين با يكديگر ظاهر مي شوند و در صدد ارائه واقعيت در كليت و تماميت آن است. انديشيدن صحيح همان اندازه به اراده كردن صحيح وابسته است كه اراده كردن صحيح به انديشيدن صحيح.

 

هوركهايمر تفكر بالا را در يكي از مشهورترين مقالات خود در سالهاي دهه 30 يعني نظريات سنتي و انتقادي مطرح مي كند كه مي توان آن را به عنوان منشور مكتب فرانكفورت به حساب آورد.

 

دو جنبه از شكل گيري اوليه نظريه انتقادي هوركهايمر عبارتند از:

 

اول: ارزيابي ترديدآميز و تا حدودي بدبينانه هوركهايمر از نقش طبقه كارگر پيشاپيش حاكي از بدبيني عميق بعدي وي در خصوص وجود هر گونه نيروي رهايي بخش واقعي در جوامع مدرن بود.

 

دوم: اهميت سياسي كه وي براي كار روشنفكران منتقد قائل بود و در واقع نوعي رجعت به برداشت ما قبل ماركس از فرايند تحول اجتماعي به شمار مي رفت كه ماركس در كتاب خانواده مقدس به تمسخر آنها پرداخته بود (باتومور، 1370، صص18-20).

 

آدورنو و صنعت فرهنگسازي

آدرنو دومين جامعه شناس عمده ديدگاه انتقادي است كه به مطالعه فلسفه، جامعه شناسي، روانشناسي و موزيك در دانشگاه فرانكفورت پرداخت. دو كتاب مهم او عبارتند از: فلسفه موزيك مدرن و ديالكتيك روشنگري (آزادارمكي، 1376، صص145-147). سهم آدورنو در شكل گيري مكتب نظريه انتقادي مبهم تر است. روابط او با موسسه تا سال 1938 جنبه غير رسمي داشت و علايق اصلي وي نيز متوجه حوزه فرهنگ (به ويژه موسيقي) روانكاري و نظريه زيباشناسي بود.

 

بينش فلسفي آدورنو در اين ايام مبتني بر نظريه اجتماعي ديالكتيكي نبود بلكه چيزي بود كه بعدها آن را ديالكتيك منفي ناميدند كه عبارت است از نقدي بر تمام مواضع فلسفي و نظريه هاي اجتماعي. اين ديدگاه به صورت شكلي از نسبي گرايي يا شك گرايي نمود پيدا مي كند كه امكان وجود هر گونه نقطه شروع يا مبداء مطلق (اصل اينهماني) يا مبناي غايي براي انديشه بشري را نفي مي كند.

 

همچنين آدرنو در مقايسه با ديگران، به مراتب بيشتر از هم قطاران خود از ماركسيسم دور بود. به نظر مي رسد كه آدرنو هرگز توجه چنداني به تحليل هاي اقتصادي ماركس يا نظريه وي درباره طبقه نداشت و اساساً انديشه نظريه تاريخ يا علم تاريخ را كه از عناصر بنيادين در انديشه ماركس به شمار مي رود، رد مي كرد.

 

در حقيقت سهم اصلي آدرنو در نظريه انتقادي را بايد در نقد فرهنگي وي ديد كه بدواً در اثر مشترك وي و هوركهايمر يعني كتاب ديالكتيك روشنگري ظاهر شده است. مضمون اصلي كتاب كه در مقدمه آن آمده عبارت است از "خود‌ويرانگري روشنگري " يعني "خود‌ويرانگري عقل " كه همچون نگرش منفي و انتقادي به امور واقع در نظر گرفته مي شود و به واسطه وضوح كاذبي كه در تفكر فلسفي و پوزيتيويستي علم پيدا شده است، اين آگاهي علمي‌ِمدرن به عنوان منبع عمده انحطاط فرهنگي تلقي مي شود كه در نتيجه آن بشريت به جاي ورود به وضعيتي به راستي انساني باشد، در حال فرو رفتن در بربريتي از نوع جديد است.

 

از نظر آدورنو علم و تكنولوژي به مثابه ايدئولوژي‌، امكان پيدايش اشكال جديد سلطه را ميسر كرده و به آن كمك مي رسانند.

 

دومين گفتار عمده اين كتاب (ديالكتيك روشنگري) به موضوعي اختصاص يافته است كه يكي از مشغله هاي اصلي مكتب فرانكفورت شد، يعني صنعت فرهنگ يا روشنگري به مثابه فريب توده. استدلال به كار رفته در اينجا استدلال معروف ماركس نيست كه بر اساس آن اعتقادات غالب در هر عصري اعتقادات طبقه حاكم است و اينكه تكنولوژي مدرن را مي‌توان به عنوان ابزاري تلقي كرد كه به كمك آن اعتقادات مذكور در سطحي گسترده در جامعه به نحوي مؤثر استقرار مي يابند (فرضيه اي كه صحت و سقم آن بايستي به مدد مطالعات تجربي آزمون شود). بلكه اين استدلال است كه خود تكنولوژي و آگاهي تكنولوژيك موجب پيدايش پديده جديدي در قالب فرهنگ انبوه يكدست و بي‌ريشه اي گشته اند كه هر گونه نقد و انتقاد را مسكوت مي گذارد و عقيم مي كند (باتومور، 1370، صص21-22). آدورنو و هوركهايمر معتقدند كه در شرايط انحصاري، كل فرهنگ توده (فرهنگ انبوه) جريان يكساني است و در عين حال به عنوان پيامدي از در هم آميختن تفنن و فرهنگ، جرياني منحط محسوب مي شود، وانگهي نوعي ادغام و تركيب بين تبليغات و صنعت فرهنگ صورت مي گيرد كه هر دو را به صورت روشي براي اعمال نفوذ در افكار انسانها در مي آورد. به عقيده هوركهايمر و آدورنو اوج پيروزي تبليغات در صنعت فرهنگ اين است كه مصرف كنندگان احساس كنند كه مجبور به خريد و مصرف فرآورده هاي اين صنعت هستند؛ حتي اگر اين اجبار از جانب خودشان باشد (باتومور، 1370، ص55).

 

مشكل عمده مفهوم ضد فرهنگ توضيح اين امر است كه اساساً اين پديده در جامعه اي كه كاملاً تحت تاثير فرهنگ قرار دارد چگونه مي تواند ظهور يابد؟ موضوع عمده عبارت است از ارزيابي تأثيرات درازمدت و فراز و فرودهاي تاريخي اين ضد فرهنگ كه در جنبش كارگري تجسم يافته است (باتومور، 1370، ص57). آدورنو در مقاله اي در باب نظريه طبقه ابراز مي دارد كه پرولتاريا، بر خلاف نظريه ماركس، از لحاظ اجتماعي ناتوان شده است. از اين ديدگاه مسلماً تضاد طبقاتي نمي تواند نيروي محركه تاريخ (در هر حال، در تاريخ معاصر) به حساب آيد بلكه اين نيرو را بايد در هر آنچه سبب ظهور جامعه توده اي شده است، جست وجو كرد، ليكن آدرنو در يكي از مقالات دهه 1960 خود تاكيد دارد كه جوامع غربي (و همين طور جوامع اروپاي شرقي)، هنوز همچنان جوامع طبقاتي هستند و تضادهاي آشتي ناپذير درون اين جوامع هر لحظه مي تواند جامعه سازمان يافته را با فاجعه اي جمعي نابود كند. با اين حال اندكي بعد در همان مقاله با اين استدلال كه در اين قبيل جوامع عقلاني شده و تحت نفوذ صنعت فرهنگ انسان‌ها درآمده اند تا خود را -حتي در دروني‌ترين الگوهاي رفتاري‌شان- با آنچه برايشان اتفاق مي افتد يكي بدانند و خود را با آنها همانند كنند. آدرنو در مقالات سال هاي دهه 1950 و دهه 1960 خود عمدتاً به تكرار انتقادات تدوين شده از سوي هوركهايمر عليه پوزيتيويسم پرداخت، به ويژه آن دسته از انتقادات وي كه عليه دلمشغولي هاي پوزيتيويسم به واقعيات (يعني پديده هاي صوري و ظاهري) و ارزيابي به اصطلاح مثبت آن از وضعيت موجود جامعه بود.

 

انديشه و تفكر آدرنو به طوري كه هوركهايمر توضيح داه است، اصلاحات بسيار مهمي در نظريه مكتب فرانكفورت ايجاد مي كند. اما با اين حال، نظريه انتقادي در حال حاضر به عنوان نظريه اي صرفاً نقاد محسوب مي شود كه اساساً قادر به تدوين و ارائه هيچ گونه برداشت مثبتي نيست (مثلاً ارائه آلترناتيوي مثبت براي جامعه موجود)، زيرا هر گونه اقدامي در جهت تدوين چنين برداشت هايي متضمن تفكر همساني خواهد بود (يعني تاييد و تصديق يك نقطه شروع مطلق براي فلسفه وبه طور اخص، با توجه به معرفت شناسي، برداشتي از جهان به عنوان منظومه‌اي از موضوعات و مصاديق تجربي كه به خوبي مي توان آنها را به مدد مفاهيم درك كرد). نكته دوم مفهوم كليت و جامعيت كه در انديشه هوركهايمر نقش مهم و جايگاه تعيين كننده اي داشت- يكي از انتقادات عمده وي به پوزيتيويسم اين بود كه پوزيتيويسم، برخلاف نظريه انتقادي واقعيات فردي را در چارچوب كليت قرار نمي دهد- به تعبير آدرنو كل غير حقيقي است (باتومور، 1370، صص 36-37).

 

آدرنو در يك كلام موجز معتقد است: وجدان علمي منشاء اصلي نقد است (آزادارمكي، 1376، ص 147). ماهيت فلسفي مكتب به طور مستمر طي سال هاي دهه 1950 و دهه 1960 آشكارتر شد، به رغم اين نكته كه آدورنو در نخستين بازگشت به آلمان از كاربرد روش هاي (گرچه نه به منظور آزمون نظريات) حمايت و استدلال كرده بود كه جامعه شناسي را نبايد بيش از اين در زمره علم فرهنگي قلمداد كرد كه آن هم معطوف به تفسير معني باشد.آدرنو پيش از ارائه مقاله خود در چهارمين كنگره جهاني جامعه شناسي در سال 1959 ديدگاه هاي انتقادي خود درباره آنچه، آن را جامعه شناسي غير فلسفي (و در اين معناي مشخص غيرنظري) مي ناميد، از سر گرفته بود.به زعم وي اين جامعه شناسي بر حسب ساختار صرف مقولات خود، بازتوليد آنچه را كه وجود دارد به سطح آرماني ارتقا مي دهد.از نظر او پوزيتيويسم نگرشي است كه نه تنها به وضع موجود چسبيده است بلكه ديدي مثبت ارائه مي دهد و حمله به پوزيتيويسم مضمون مكرر كارهاي وي در دهه بعد شد.

 

 

ماركوزه و نقد انسان تك ساحتي

 

غالباً اظهار شده است كه متفكران مكتب فرانكفورت به گونه اي فزاينده تحت تاثير انديشه ماكس وبر بوده اند (گرچه به استثناي مقاله 1964 ماركوزه، سايرين صرفاً ارجاعات مختصري به آن داشتند) تا آن اندازه كه در واقع برخي ها روند تكامل و گسترش نظريه مكتب فرانكفورت را طي سال هاي دهه 1950 و 1960 به صورت گذار از برداشت ماركسي به برداشت وبري درباره گرايشات تاريخي نهفته در جوامع صنعتي پيشرفته تعبير كرده‌اند (باتومور،1370، ص45).

 

ماركوزه در مقاله خود راجع به وبر استدلال مي كند كه نه تنها به كارگيري و استفاده از تكنولوژي بلكه خود تكنولوژي نيز سلطه محسوب مي شود. (سلطه بر طبيعت و انسان) به عبارت ديگر نوعي نظارت يا كنترل هوشمند، محاسبه شده و حسابگرانه. كارهاي اصلي هربرت ماركوزه: خرد و انقلاب، هگل و رشد نظريه اجتماعي (1941)، ماركسيسم شوروي، تحليلي انتقادي، انسان تك ساحتي (1964) و مجموعه مقالات در نظريه انتقادي (1968) هستند كه در اين ميان انسان تك ساحتي در بيان انديشه هاي او از از مقامي بالا برخوردار است (آزادارمكي، 1376، ص147).

 

ماركوزه انديشه اش را با نقد فلسفه معاصر خود شروع كرد و در اين مورد به نقد سه عنصر تفكر فلسفي اروپا پرداخت:

 

1) از نظر او منطق صوري يا ارسطويي قابليت بهره بري فكري را در دنياي معاصر ندارد.

2) فلسفه زباني نيز به لحاظ پرداختن به زبان عادي اهميت علمي و نظري ندارد.

3) فلسفه اثبات گرايي نيز به لحاظ پيوند با تكنولوژي و نظام سرمايه داري تنها ابزار بهره كشي انسانهاست.در اين صورت پي ريزي فلسفه اي جديد كه در پي شناختن دنياي جديد باشد، ضروري است (آزادارمكي، 1376، ص148).

 

كتاب خرد و انقلاب ماركوزه داراي سه بخش زير است:

 

الف: بنيادهاي فلسفه هگل ب:پيدايش نظريه اجتماعي ج: پايان هگل گرايي

 

ماركوزه در اين كتاب مدعي است خرد در آثار كانت، نيچه، شلينگ و هگل با فرد، آزادي، دولت، تاريخ و جامعه مرتبط مطرح شده‌اند. هسته نظريه هگل ساحتي است كه مفاهيم آن آزادي، فاعل شناسايي ذهن و صورت معقول از ديده خرد بر مي خيزند (آزادارمكي، 1376، ص 150).

 

ماركوزه مدعي شده است هگل خود مفهوم خردش را به انقلاب فرانسه نسبت داده بود. درخواست انقلابيون فرانسه بود كه هيچ چيزي نمي بايست در قانون اساسي معتبر به شمار آيد، مگر آنكه با خرد سازگار شده باشد. ماركوزه مكانيسم رابطه بين خرد و انقلاب را اينگونه نفسير مي كند: خرد مي تواند بر واقعيت حاكم باشد مگر اينكه خود واقعيت، معقول شده باشد. اين عقلانيت، از راه ورود فاعل شناسايي به درون محتواي واقعي طبيعت و تاريخ امكان پذير شده است. ماركوزه مدعي است كه خرد به آزادي منتج مي شود و آزادي وجود حقيقي فاعل شناسايي است. زندگي خردمندانه، در تلاش پيوسته انسان براي فراگرفتن آنچه كه وجود دارد و تبديل آن بر وفق حقيقت فرا گرفته شده است، نمايان مي شود.

 

ماركوزه اشاره كرده است كه هگل عامل ايجاد آزادي را دولت مي داند. تنها دولت مي تواند آزادسازي واقعي را تدارك ببيند. گرچه خود نمي تواند حقيقت و آزادي كامل را فراهم كند. آزادي و حقيقت كامل را تنها مي توان در قلمرو ذهن، در اخلاق، دين و فلسفه يافت (آزادارمكي، 1376، ص 151). ماركوزه در برداشت از هگل به اين نتيجه مي رسد كه هيچ نهاد عيني اي وجود ندارد كه بر پايه اراده آزاد فاعل شناسايي استوار نباشد و هيچ آزادي ذهني نيست كه در سامان اجتماعي عيني، مشاهده پذير نباشد (آزادارمكي، 1376، ص 152).

 

ماركوزه در كتاب خرد و انقلاب، طراح يك نظريه اجتماعي ديالكتيكي است. او در نقد علم اجتماعي اثباتي، مدعي است كه اين ديدگاه در صدد يكسان انگاشتن علوم اجتماعي و طبيعي است (خرد و انقلاب، ص 313). ماركوزه در فصل ششم كتاب انسان تك ساحتي تحت عنوان منطق سلطه از عقلانيت تكنولوژيكي بحث مي كند. از نظر او و ديگر اعضاء مكتب فرانكفورت تسلط بر طبيعت از طريق دانش و تكنولوژي، شكل جديدي از تسلط بر بشريت را ضروري مي كند: جامعه جديد خود به خود در اثر تكنولوژيكي شدن امور و روابط كه به بهره بري مادي بيشتر انسان مي انجامد، توسعه مي يابد. به عبارت ديگر جامعه سازي در نزاعي براي زنده ماندن و استثمارانسان و عقلانيت علمي و طبيعي صورت مي گيرد. به تعبير ماركوزه و ديگران از ايده سلطه عقلانيت تكنولوژي است كه مي توان به شباهت بسياري بين آراء ماركوزه و ماكس وبر اشاره كرد (آزادارمكي، 1376، ص 148).

 

نكته اصلي در كتاب انسان تك ساحتي انساني است كه: پيشرفت فني، چون به صورت نظامي تام از تسلط و هماهنگ سازي در مي آيد، صوري از قدرت و زندگي پديد مي آيد كه ظاهراً نيروهاي مخالف نظام را با خود نظام سازگار مي كند و هر گونه اعتراضي را كه به نام اميدهاي تاريخي آزادي از رنج تسلط صورت گيرد،شكست مي دهد يا باطل مي كند. پيشرفت فني و تكنولوژي در جامعه جديد به جاي آنكه به آزادي و تسلط انسان بر طبيعت بينجامد، عاملي در بهره كشي بيشتر انسانها شده است.

 

از نظر ماركوزه تكنولوژي، تعيين كننده ساختار جامعه است. از رهگذر تكنولوژي، فرايندهاي فرهنگ، سياست و اقتصاد در هم مي آميزند و سيستمي به وجود مي‌آورند كه با دخالت در شئون زندگي شان انسان را مي بلعد و هر جهشي را واپس مي زند. از نظر او سيطره تكنولوژي به حاكميت و نفوذ سياسي مبدل مي شود؛ از طرفي رفاه و مصرف گرايي در جامعه صنعتي عاملي در فرمانبري و رام كردن طبقه كارگر و جنبش كارگري و در نتيجه نفي تضاد طبقاتي شده است (آزادارمكي، 1376، ص 149).

 

از نظر ماركوزه انسان داراي يك بعد ماشيني شده است و ابعاد ديگر شخصيت او از بين رفته است. اخلاق، زبان، فرهنگ، هنر و عواطف همه از حاكميت تكنولوژي متاثر شده اند و در نتيجه تفكر تك ساحتي، در جامعه تك ساحتي ايجاد شده است. نتيجه تفكر تك ساحتي، انسان تك ساحتي و جامعه تك ساحتي است كه تكنولوژي عامل مسلط در آن است.

 

تكنولوژي به نهادهاي اقتصادي و سياسي اجازه مي دهد كه انسان را به صورت چيزي در آورند كه ممكن است مورد بهره برداري قرار گيرد. در حقيقت انسان در اين جامعه ذات فرعي و عرضي به حساب مي آيد، زيرا صنعت نيز مانند سياست، نظريه هاي انساني، آزادي و خردمندي را از همان ابتدا محكوم كرده است.مسلماً بايد شرايط كار، در جامعه هاي صنعتي به سود انسان بهبود يابد و مقدم بر صنعتي ساختن جامعه نيازمندي هاي راستين آدمي و راه هاي تامين آن مشخص شود (آزادارمكي، 1376، ص150). با اين وجود همانطور كه ديديم ماركوزه بقاياي اميد به اينكه نيروهاي انقلابي جديد از بطن اين جامعه سر برخواهند آورد، حفظ كرد و در بازتفسير فلسفي خود از نظريات فرويد استدلال كرد كه با غلبه كمبود مادي در جوامع صنعتي پيشرفته شرايط براي انسان ها به گونه اي برقرار شد كه از طريق آزادي جنسي به هدف سعادت نايل آيند و برتري اصل لذت به عنوان مبناي يك رهايي جامع تلقي شد كه بر كليه روابط اجتماعي اثر مي گذارد (باتومور، 1370، ص51).

 

ماركوزه مدعي است كه نظريه انتقادي، پس از مرحله كهن، مرحله نهايي در نظريه اجتماعي است.ماركوزه فلسفه كهن را در اثر تمايل به عنصر خرد و خرد گرايي به فلسفه انتقادي هگل مرتبط دانسته است (آزادارمكي، 1376، ص 152). نظريه انتقادي مكتب فرانكفورت در مرحله بلوغ خود متضمن سه عنصر مرتبط به هم بود: نخست،نقدي معرفت شناختي و روش شناختي از پوزيتيويسم (يا به طور اعم ازعلم گرايي)، دوم، نگرشي انتقادي نسبت به تاثير ايدئولوژيك علم و تكنولوژي به عنوان عامل عمده در خلق شكل جديدي از سلطه فن سالارانه- ديوان سالارانه تكنوكراتيك-بوروكراتيك سوم، نوعي دلمشغولي نسبت به صنعت فرهنگ و به طور عام تر نسبت به جنبه هاي فرهنگي سلطه (باتومور، 1370، ص 68).

 

هابرماس و نظريه معرفت

 

هابرماس همكار آدرنو بود، سپس در دهه هفتاد در فلسفه و جامعه- شناسي مطرح گرديد.مسئله اصلي در انديشه او مشكلات اساسي نظريه معرفت و دانش است.كتب اصلي هابرماس معرفت و منافع انساني(1971)، بحران مشروعيت(1976) و ارتباط و تحول جامعه(1979) است. آخرين كتاب او در دو جلد تحت عنوان نظريه هاي كنش ارتباطي به چاپ رسيده است (آزادارمكي، 1376، ص154) هابر ماس -كه معمار اصلي نظريه نو انتقادي به شمار مي رود- در بخش عمده آثار خود، نقد مكتب فرانكفورت از پوزيتيويسم را پي گرفت و به تدوين نظريه جديد شناخت با توجه خاص به علوم اجتماعي دست زد.از اين رو طي دو مقاله در سالهاي دهه 1960 به طرح مجدد و تدوين دقيق برخي از ايرادات و اشكالات وارد بر پوزيتيويسم مي پردازد (استفاده از نظريه ديالكتيكي).

 

هابرماس مي گويد نظريه ديالكتيكي شك دارد كه علم در ارتباط با جهان ساخته شده توسط انسان ها بتواند به همان شكل موفقيت آميزي كه در علوم طبيعي بي طرف است، بدون جهت گيري ارزشي بماند زيرا علوم اجتماعي ناگزيرند با واقعيتي از پيش تشكيل يافته سر و كار داشته باشند، يعني با متن حيات اجتماعي به مثابه كليتي كه حتي خود تحقيق را تعيين مي كند كه گويا بيرون از قلمرو تجربه تحليل شده باقي مي ماند. نظريه ديالكتيكي مفهوم كليت را به خدمت مي گيرد كه به جهان زيست از پيش درك شده اي اشاره دارد كه بايستي از طريق تفسير هرمونتيكي معني كشف شود.

 

هابرماس به انتقاد از تفكيك پوزيتيويستي بين واقعيات و تصميمات (انتخاب هاي ارزشي) مي پردازد؛ يعني اين فرض كه در پديده هاي اجتماعي از يك سو قواعد تجربي وجود دارد كه مي توانند به صورت قانون در آيند و از سوي ديگر قواعد مربوط به رفتارهاي انساني، يعني هنجارهاي اجتماعي وجود دارند. تبعات اين دوگانگي آن است كه شناخت مجاز منحصر به علوم تجربي است، در حاليكه مسائلي مربوط به اعمال حياتي خارج از علم است و قضاوت پيرامون هنجارهاي اجتماعي تنها منوط به تصميم است.هابرماس معتقد است در برابر ادعاهاي حقيقت [حقيقي] كه در گزاره هاي تجربي مطرح مي كنيم، ادعاهاي مربوط به صحت يا مناسبت قرار دارند كه به مدد هنجارهاي كنش يا سنجش آنها را گسترش مي دهيم.

 

هابرماس در كتاب شناخت و علايق انساني، نظريه جديدي درباره شناخت تدوين كرد كه از طريق پيوند دادن شناخت با منافع و علايق انساني نوع بشر، مباني محكم و شالوده مطمئني براي آن فراهم كرد. سه نوع شناخت متمايز از هم وجود دارند كه هر يك بر نوعي علايق شناخت ساز منتهي اند:

 

الف: علايق فني كه در نيازهاي مادي و كار كه قلمرو علوم تجربي تحليلي را مي سازند، ريشه دارد.

ب: علايق عملي موجود در درك تفاهمي بين افراد و در ميان يا بين گروه هاي اجتماعي، كه در ويژگي هاي نوعي- جهاني زبان كه قلمرو شناخت تاريخي- هرمونتيكي را به وجود مي آورند ريشه دارد.

ج: علايق رهايي بخش كه در كنش ها و گفتارهاي تحريف شده ريشه دارد كه بر اثر اعمال قدرت، كه قلمرو شناخت خود انديشانه يا انتقادي را تشكيل مي دهند.

 

بحث هاي كتاب شناخت و علايق انساني همچنان قبل از هر چيز متوجه پوزيتيويسم، يا به طور عام تر عليه علم گرايي است؛ عليه علم گرايي است؛ يعني عليه جايگزيني نظريه شناخت با روش شناسي عاري از تفكر فلسفي.

 

هدف هابر ماس از قائل شدن تمايز بين سه نوع شناخت، كه به طور يكسان در علايق انساني ريشه دارند و ادعاهاي اعتباري آنها را بايد به شيوه اي مشابه با استدلال يا برهان عقلي مورد آزمون قرار داد و در صورت تاثير نيز به دنبال توافق منطقي ميان اعضاء جامعه تقويت مي شوند، اين است كه ادعاهاي علوم تجربي-تحليلي درباره اعتبار انحصاري را نفي كند و در عين حال بر دوگانگي واقعيت و تصميم فائق آيد.

 

نظريه حقيقت كه در دل نظريه شناخت هابرماس است، نوعي نظريه اجماع است و هابرماس قاطعانه با هر گونه نظريه تطابق كه به زعم وي پشتوانه عينيت گرايي كاذب فلسفه پوزيتيويستي علم خواهد بود، مخالفت مي كند.

 

البته در تفكر هابرماس همواره نوعي پيوند ميان تحليل فلسفي و نظريه جامعه وجود دارد، ليكن ماهيت آن تدريجاً تغيير يافته است. در زمان نگارش كتاب شناخت و علايق انساني چنين مي نمود كه نظريه شناخت بر نظريه اجتماعي استوار باشد، يعني اشكال سه گانه شناخت منطبق با سه ويژگي اصلي حيات اجتماعي، كه عبارت از كار، كنش متقابل و سلطه است، هستند ليكن به نظر مي رسد كه در دوره بعدي تلاش براي تدوين نظريه شناخت نو گذاشته باشد و هابرماس نظريه اي درباره حقيقت مطرح مي كند كه نه در جامعه بلكه در زبان به عنوان خصيصه عمومي ريشه دارد.

 

در تازه ترين اثر هابرماس، اثر عظيم دو جلدي درباره نظريه كنش ارتباطي، با توجه به اعتقاد او به تز جهان شمول بودن،نوعي تداوم اساسي در انديشه او مشهود است. هدف هابرماس آنگونه كه در مقدمه شرح مي دهد،عبارت است از:

 

الف: توضيح مفهوم عقلانيت

ب: تركيب اين مفهوم باديدي تكاملي براي يافتن فهمي نو از جهان

ج: نشان دادن پيوند دروني نظريه عقلانيت و نظريه جامعه در دو سطح فرانظري و روش‌شناختي.

 

هابرماس در بخشي ديگر از انديشه خويش بر تفكيك چهار نوع گرايش بحراني در جامعه سرمايه داري پرداخت؛ بحران اقتصادي، بحران عقلانيت، بحران مشروعيت و بحران انگيزش .وي معتقد است كه سيستم اقتصادي استقلال كاركردي خود را در ارتباط با دولت از دست داده است. نمودهاي بحران در نظام سرمايه داري پيشرفته نيز خصلت طبيعت گونه خويش را از دست داده اند و نبايد انتظار بحران سيستمي را داشت. بحران هاي اقتصادي به درون سيستم سياسي انتقال يافته ودر آن جابجا مي شوند به گونه اي كه نمادهاي مشروعيت بتوانند كاستي هاي عقلانيت را جبران كنند و گسترش عقلانيت تشكيلاتي نيز بتواند آن دسته از كاستي هاي مشروعيت را كه ظاهر مي شوند، جبران كنند.هابرماس معتقد است محدوديت هاي تعيين كننده بر سر راه كسب مشروعيت، ساختارهاي هنجاري غير قابل انعطافي به شمار مي روند كه نظام اقتصادي-سياسي را به منابع ايدئولوژيك مرتبط نمي‌كنند بلكه برعكس آن را با خواسته هاي بيش از حد مواجه مي‌كنند.

 

ادعاي هابرماس اين است كه منشاء و تكامل زندگي انساني به معناي خاص آن متكي بر دو عنصر است -كار اجتماعي و زبان- كه قابل فرو كاستن به يكديگر نيستند، در حالي كه ماركس، گرچه مسائل مربوط به نظريه زبان شناسي را چندان جدي مورد بحث قرار نداده است، ظاهراً بر وحدت فعاليت مادي - اجتماعي و زبان تاكيد داشته است و از آن دفاع مي كند و انگلس (همين‌طور بعدها لوكاچ) معتقد بود كه زبان از كار نشأت مي‌گيرد.

 

مفهوم كار اجتماعي هابرماس، مفهومي بنيادي است، زيرا دستيابي به كار و توزيع اجتماعي سازماندهي شده در مسير تكامل آشكارا مقدم بر ظهور ارتباط زباني پيشرفته بوده و اين نيز به نوبه خود مقدم بر تكامل نظام نقش هاي اجتماعي است ولي بعد با اظهار اين نكته كه ما براي توضيح كافي شيوه زندگي انسان همچنين به مفهوم سازمان مبتني بر خانوار نياز داريم، آن را مشروط مي كند، دوم اينكه قواعد كنش ارتباطي (يعني هنجارهاي كنش) را نمي توان به قواعد كنش ابزاري تنزل داد و سرانجام، از آنجا كه توليد و اجتماعي شدن، كار اجتماعي و توجه به جوانان، در بازتوليد انواع آنها از اهميت يكساني بر خوردارند، ساختار اجتماعي مبتني بر خانواده كه هر دو وجه را در اختيار دارد، نيز از اهميت اساسي و زيربنايي برخوردار است.

 

در انديشه هابر ماس شيوه توليد همچنان به عنوان ويژگي مهم در تعيين دوران هاي تاريخي و اشكال جامعه باقي مي ماند، در حاليكه ممكن بود انتظار برود كه تاكيد هابرماس بر اهميت يكسان كار اجتماعي و سازمان مبتني بر خانواده (متضمن هنجارهاي رفتاري) منجر به برخي تجديد نظرهاي اساسي تر، در نظر ماركس شود.از جهت ديگر درك تفاوت واقعي حاصل از اين بازسازي ماترياليسم تاريخي در تفسير تكامل اجتماعي دشوار است.مگر درباره آينده، يعني امكان نوعي گذار از سرمايه داري به سوسياليسم كه به عقيده هابرماس، عمدتاً به فرايندهاي دموكراتيزه شدن بستگي دارد تا به تحولات در شيوه توليد.

 

هابر ماس يك استراتژي پژوهشي اتخاذ مي كند كه آن را ساختار گرايي تكويني مي‌نامد (در مقام جايگزين يا آلترناتيوي براي فلسفه تاريخ دوران آغازين مكتب فرانكفورت). اين رويكرد به وضوح متاثر از آراء و عقايد ژان پياژه است و كاملاًبه ساخت گرايي تكويني كه گلدمن به عنوان يك روش تفسير كرده و در مطالعات خود آن را به آزمون گذارده است، شباهت دارد.

 

اما بايد خاطر نشان كرد كه دغدغه اصلي هابرماس عبارت است از كشف برخي نقاط پيوند ميان فلسفه و جامعه شناسي، به گونه اي كه فلسفه بتواند مبناي هنجاري نظريه انتقادي را فراهم كند. همين دغدغه است كه تعيين كننده گزينش حصول عقلانيت از سوي وي به عنوان كانون تحليل درباره جوامع مدرن به شمار مي رود تا بلكه مفهوم زير بنايي عقلانيت به وي امكان دهد كه فرايند حصول عقلانيت را با تحليل فلسفي از عقل به گونه اي كه در كاربرد زبان و كنش ارتباطي نهفته است، پيوند دهد. وي مدعي است كه از اين طريق علوم اجتماعي مي تواند وارد نوعي رابطه همكاري با فلسفه اي شود كه رسالت خود را كمك و اقدام به تدوين نظريه عقلانيت مي داند.

 

باتومور معتقد است بديهي ترين نكته در مورد آثار هابر ماس ميزان دوري و فاصله گرفتن وي از آراء و عقايد منتقدان مكتب فرانكفورت است. به يك معنا وي مسير پيموده شده آدرنو و هوركهايمر را با قائل شدن اهميت بسيار فراوان براي نظريه مشخصاً ماركسيستي درباره جامعه، باز پيموده است. لذا به تحليل ساختارهاي اقتصادي و سياسي توجه بيشتري نشان داد و در همان حال بر خلاف آنان، در آثار وي اشارات ناچيزي به صنعت فرهنگ ديده مي شود (باتومور، 1370،ص 63-99).

 

نتيجه گيري (ارزيابي انتقادي از منتقدان)

 

يكي از ويژگي هاي بارز مكتب كه به اندازه كافي مورد توجه قرار نگرفته اين است كه به رغم هدف اصلي موسسه فرانكفورت مبني بر گسترش و رواج تحقيقات بين رشته اي، دامنه علايق اين مكتب بي اندازه محدود شود. متفكران مكتب فرانكفورت همانگونه كه تاريخ را ناديده گرفتند يا آن را كنار گذاشتند، از تحليل هاي اقتصادي نيز غفلت كردندو تنها در نخستين سال هاي كار موسسه بود كه نظريه پردازان اقتصادي (همانند مورخان) از اهميت زيادي برخوردار بودند، به ويژه هنريك- گروسمان كه مطالعاتش در خصوص انباشت وفرو پاشي سرمايه داري در سال 1929 به عنوان نخستين مجله از مجموعه انتشارات دانشكده به چاپ رسيد. توجه فرانكفورتيان بر نقش دولت مداخله گر و بر مشكلات ناشي از مشروعيت. بايد پرسيد كه با پذيرش اصل بنيادين هابرماس مبني بر اينكه شكل گيري و تكامل جوامع بشري را بايستي بر حسب دو فرايند متمايز و غير قابل فرو كاستن به يكديگر، يعني كار (كنش ابزاري) و كنش ارتباطي درك كرد، چه اختلافاتي در تفسير تحولات تاريخي رخ خواهد داد، اين امر اعمال چه نوع اصلاحاتي را في المثل در مطالعات ماركسيستي (يا مطالعات قوياً متاثر از ماركسيسم) در خصوص ظهور سرمايه داري ايجاب مي كند. هر گونه ارزيابي از وضعيت فعلي يا اخير طبقه كارگر در نظام سرمايه داري پيشرفته مستلزم تحليل كل ساختار طبقاتي و تحولات آن است كه مكتب فرانكفورت و نظريه نو انتقادي در انجام آن يا حتي اقدام به آن به روشني ناكام ماندند. تكامل مشهودي درانديشه هابرماس، از هگل گرايي مكتب فرانكفورت به سمت نوعي نوكانت گرايي ديده مي‌شود. گرايش مذكور در تمايزي مشهود است كه وي بين ادعاي حقيقت، كه ما در احكام تجربي مطرح مي كنيم(يعني در حوزه عقل نظري) و ادعاي درست ومناسبي كه با هنجارهاي كنش و ارزيابي (يعني در حوزه عقل عملي ) مطرح مي كنيم، ايجاد كرده است. مطمئناً هابرماس تلاش مي كند تا اين دو حوزه را به كمك نظريه گفتاري حقيقت خود متحد كند ليكن مخالفت هاي جدي با اين نظريه وجود دارد و هدفي كه وي مي خواهد بدان برسد -يعني اثبات اين نكته كه قضاوت هاي هنجاري صرفاً موضوع تصميمات دلبخواه نيستند بلكه همانند قضاوت هاي تجربي از طريق استدلال عقلاني قابل حصولند. نظريه اجتماعي يا اخلاقي تاكنون در بحث هاي هابرماس راجع به كنش ارتباطي و علايق رهايي بخش آشكارا وجه غالب را داشته است. همينطور در بحث هاي مداوم وي مبني بر اينكه مسائل كنوني سياست اجتماعي را بايد به عنوان مقولاتي جهت منازعه سياسي عمومي نگريست، نه به عنوان مشكلات فني ناشي از روند تكامل ضروري جامعه كه متخصصين علوم اجتماعي مي‌توانند حلشان كنند و بدون ترديد اين نكته تاكنون مؤثرترين و نافذترين جنبه تفكر وي بوده است كه به مراتب فراتر از محدوده هاي علوم اجتماعي در حال بسط و گسترش است (باتومور، 1370، صص 81-99).

 

 

منابع:

 

- آزاد ارمكي، تقي (1376). نظريه‌هاي جامعه شناسي. تهران: انتشارات سروش.

 

- باتامور، تام (1370). مكتب فرانكفورت. ترجمه حسينعلي نوذري. تهران: ني.

 

- ريتزر، جرج (1375). نظريه هاي جامعه شناسي در دوران معاصر. تهران: ني.