دکتر صلاح الدین هرسنی

نفی اصالت تاریخ وایدئولوژی یوتوپیایی در اندیشه سیاسی پوپر

 

کارل ریموند پوپراز تأثیرگذارترین فیلسوفان علم در قرن بیستم شناخته می‌شود.نفوذ علمی او به ویژه در حوزه روش شناسی علمی فراگیر و مورد تصدیق دانشمندان حوزه های گوناگون دانش قرار گرفته است. اگرچه بیشتر آثار او در زمینه فلسفه علم می باشد، اما آثار او درفلسفه اجتماعی و سیاسی نیز مورد توجه بسیار واقع گردیده ‌است، به گونه ای که اورا به داشتن چنین آثاری،مدافع اندیشه آزادی سیاسی و مدافع جامعه باز از یک سو واز سوی دیگر مخالف هرگونه تاریخ گرایی و ایدئولوژی انقلابی ویوتوپیایی ومذهب اصالت تاریخ دانسته اند.همچنین تعابیر مناقشه آمیز و جدید پوپر از اندیشه های فلاسفه سیاسی قدیم،به ویژه افلاطون وهگل و نیز دفاع از لیبرالیسم او را در جرگه شارحان نام بردار فلسفه سیاسی در آورده است.در این راستا یکی از عمده ترین اثر او در فلسفه سیاسی کتاب  جامعه باز و دشمنان آن(The Open Society and Its Enemies) می باشد که حاوی آرای پوپر در اندیشه سیاسی است.پوپر یکی از اهداف این اثر سیاسی را توضیحی برای مبانی فلسفی توتالیتاریسم و فاشیسم و علل گرایش توده ها به آن می داند تا توجیهی برای نفی اصالت تاریخ و ایدئولوژی یوتوپیایی در اندیشه سیاسی او باشد. به عبارت دیگر پوپر به مدد تشریح مبانی توتالیتاریسم به نفی اصالت تاریخ و ایدئولوژی یوتوپیایی در اندیشه سیاسی خود می رسد.

 

      پوپر در کتاب جامعه باز و دشمنان آن، منشا توتالیتاریسم و جامعه بسته را آزادی وآزاد اندیشی، فشار های تمدن و مدرنیته،گریز توده ها از وحشت آزادی و آغاز سنت انتقادی می داند.به باور او این مولفه ها،اضطراب ها و تنش های عمیقی را در انسان به وجود می آورند،بنا بر این به تبع این فشار ها، احساس گریز به دامان امن سنت های گذشته و بازگشت به حریم امنیت از دسته رفته (واپس گرایی)و نیزجستجوی مدینه فاضله در آینده(آرمان گرایی) در او بیدار می شود. اما پوپر اعتقاد دارد که واپس گرایی و آرمان گرایی هر دو از یک جنس اند، هر دو برای ریشه کن کردن اندیشه آزاد به خشونت متوسل می شوند.هر دو ضد دگر گونی وخواهان جامعه ای ایستا هستند و مآلاً هر دو به توتالیتاریسم راست و چپ می انجامد که مظهر عملی یکی فاشیسم است و دیگری کمونیسم است.

پوپر با این توضیح در باب توتالیتاریسم نفی اصالت تاریخ و ایدئولوژی های انقلابی در اندیشه سیاسی خود را از سر می گیرد.به باور پوپر مذهب اصالت تاریخ به همره ایدئولوژی های کل گرا و یوتوپیایی فاجعه آمیز و مصیبت بار و ناقض غرضندو با ماهیت خیالی خود در پی تاسیس جهانی بدیع و بی سابقه اند اما غافل از آنکه امر نو و بی سابقه به کلی ناممکن است و هر آینده ای ریشه در حال وگذشته دارد.بنابر این نمی توانند مانع نقض اغراض مندرج در خود شوند. برای نمونه ساختن مدینه فاضله بی سابقه غیر ممکن است،زیرا تنها کاری که ما واقعا می توانیم انجام دهیم،این است که بر روی وضع موجود کار کنیم و تغییراتی در آن به وجود آوریم.بعلاوه انقلابیون وطرف داران مدینه فاضله مدعی اشراف و علم کامل به جامعه اند که این خود ممکن ومتصور نیست. همچنین این تصور که تاریخ غایتی دارد بی پایه است،زیرا پس از تحقق آنچه غایت خوانده می شود،باز هم تحولاتی حادث و غایت دیگری تصور می گردد. روی این اصل تاریخ مسدود و بسته نیست و نمی توان آن را متوقف کرد. هرچه جلوتر برویم افق های جدید گشوده می شود و هیچگاه نمی توان به ساحل آرامش ونهایت افق رسید.

 

     پوپر مذهب اصالت تاریخ و به تبع آن ایدئولوژی انقلابی وتوتالیتاریسم و را در اندیشه فلاسفه ای چون افلاطون،ارسطو،هگل و مارکس می جوید.به باور پوپر این اندیشمندان اگرچه با انگیزه های انسانی و حسن نیت خود آنهم با هدف اصلاح جامعه بشری از فرزانه ترین و با هوش ترین فلاسفه روزگاران بوده اند،اما هم اینان طراحان اصلی جامعه بسته و دشمن جامعه باز وآزادی وانتقادودگر گونی به شمار می آیند. پو پر بر خلاف منتقدان گذشته، نه بر نقاط ضعف اندیشه های این فلاسفهف بلکه  به نقاط قوت آنها می تازد و در صورت نیاز منطق درونی آن فلسفه ها را به منظور ارائه نقاط قوت ترمیم و قابل دفاع می سازد و از تاکید بر نقاط ضعف پرهیز می کند.

 

     در این راستا پوپر نقش قابل ملاحظه ای را برای افلاطون و ارسطو در اعتلای اصالت تاریخ ایدئولوژی های انقلابی در نظر می گیرد و در این باره بر آن است که افلاطون سر آمد فلاسفه واپس گرا است که مدینه فاضله او برای حفظ جامعه بسته و مآلاً ایجاد دولت توتالیتر تمهید یافته است. طرز فکر مدرسی وعرفان ناشی از یاس، همه از نتایج اجتناب ناپذیر مذهب اصالت ماهیت افلاطون وارسطوست، به گونه ای که طغیان آشکار افلاطون در مقابل آزادی به شورش نهان ارسطو در برابر عقل مبدل گردیده است.از روی تاکید پوپر متذکر می شود که در قرون وسطی کلیسا پا را جای پای توتالیتاریسم افلاطونی و ارسطویی گذاشت و این جریان عاقبت در تفتیش عقاید به اوج خود رسید،بنابر این،منشا تفتیش عقاید،نظریه افلاطونی بوده است.

متعاقب آن،هگل با اخذ فلسفه غیب گویانه افلاطون وارسطو،سرچشمه مذهب اصالت تاریخ شده است. به باور پوپر،هگل در سیکلی دوباره،تصورات افلاطون را که تکیه گاه طغیان همیشگی در برابر عقل وآزادی بود،دوباره کشف کرد.پوپر این نقش هگل را تا بدان اندازه در اعتلای مذهب اصالت تاریخ برجسته نشان داد که معتقد است فلسفه هگل حلقه مفقوده بین افلاطون وصورت امروزی توتالیتاریسم است به گونه ای که مارکسیست های چپ افراطی وفاشیست های راست گرای تندرو ،همگی فلسفه هگل را مبنای فلسفه سیاسی خویش قرار داده اند،و اینکه پیروان امروزی توتالیتاریسم همگی در فضای بسته فلسفه هگل بار آمدند و یاد گرفته اند که دولت وتاریخ وقوم را ستایش کنند. سر انجام پوپر از قول آرتور شپنهاور در تقبیح هگل چنین می آورد که" اگر روزی خواستید جوانی را کودن بار بیاورید وتوان هر گونه تفکر را به کلی از او بگیرید،بهترین راه این است که بدهید کتاب های هگل را بخواند."

 

      بعد از افلاطون و اسطو وهگل،پوپر به سراغ مارکس می رود و بخشی ازمذهب اصالت تاریخ وایدئولوژی انقلابی را در اندیشه مارکس می جوید،اما داوری او در باب مارکس متعادل تر،منصفانه تر،بی تمیز تر و حتی همدلانه تر به نظر می رسد.به اعتقاد پوپر، مارکس، مهمترین اندیشمند آرمان شهر آینده است و مار کسیم او را باید تکامل یافته ترین و خطر ناک ترین شکل مذهب اصالت تاریخ داتست.مارکس مذهب اصالت تاریخ را از هگل اقتباس کرد اما بعد به این حد اکتفا نکرد و اجازه داد اصالت تاریخ بر کنش خواهی چیره شود.به نظر او مبدا فکری مارکسیسم و فاشیسم هر دو یکی است،هرچند مارکس نظریه خود را آزمایش کرد و با این که در نظریات عمده اش به خطا رفت،آزمایشش بیهود ه نبود. پوپر ادامه می دهد و می گوید که مارکس با وجود همه شایستگی هایش،پیامبری دروغین بود.او مسیر تاریخ را پیش گویی کرد  وپیش گویی هایش درست در نیامد.به باور پوپر، ظهور جامعه بی طبقه(سوسیالیسم)نه تنها از مقدماتی که مارکس بیان کرده است بر نمی آید، بلکه برای بسیاری از مردم نوعی گریز است و راهی درست می کند برای گریز از مسئولیت های کنونی به بهشتی در آینده. مارکس دهها تن مردم هوشمند را گمراه کرد و به ایشان باورانید که راه علمی برخورد با معضلات اجتماعی، پیش گویی تاریخی است. بدین سان بر خلاف نظر و پیش بینی های مارکس،کمونیسم در کشور های پیشرفته صنعتی پدید نیامدو پرولتاریا نقشی در انقلاب های کمونیستی قرن بیستم نداشته است.کار گران در جوامع صنعتی مرفه تر شده و آگاهی طبقاتی خود را از دست د اده اند و به آمبورژوا (اسحاله یافتن طبقه کار گر در سرمایه داری) مبدل شدند.در بعد دیگر، جامعه سرمایه داری پیشرفته میان دو قطب بورژوای و پرولتاریا تقسیم نشد،بلکه طبقه متوسط رشد یافته است،مارکسیم علمی مرد اما دوچیز در آن زنده باید بماند: یکی احساس مسئولیت اجتماعی و دیگری عشق به آزادی.