مغرب زمین وپروسه توسعه یافتگی معطوف به مدرنیته،نظام معنا وسازه های دانش
مدرنیته در غرب سه خصوصیت و ویژگی داشت. ویژگی اول آنکه مدرنیته در غرب در پاسخ به نیاز های فرهنگی وتمدنی خودش به وجود آمد وشکل گرفت.به این ترتیب مدرنیته در غرب حاصل تاملات متفکران وکنشگران جامعه غربی برای پاسخ گویی به مسائلی در جوامع مغرب زمین بود. دومین ویژگی مدرنیته متوجه لایه ها وابعاد مختلف آن است که در غرب در طول زمان، یکی پس از دیگری شکل گرفت. در این راستا،مرحله ابتدایی آن، لایه های عمیق فرهنگی ومعرفتی در حوزه فلسفه هنر بود، چراکه هنر وادبیات با فلسفه واین گونه امور همه با ابعاد معرفتی سر وکار داشتند. این ویژگی از مدرنیته هم زمان از رنسانس یا قرن هفدهم که گفته می شود مدرنیته با دکارت به عنوان یک فیلسوف مدرن شروع شد،آغاز می گردد. بعد آن به تدریج ابعاد تکنو لوژیک آن وصنعت شکل می گیرد.از انقلاب فرانسه که در 1789 یعنی در پایان قرن هیجدهم رخ داد، به عنوان انقلاب مدرنیته در عرصه سیاست یاد می کنند. یعنی سنگر سیاست وقدرت آخرین سنگری است که مدرنیته آن را فتح می کند و بعد هم در قرن نوزدهم مدرنیته امکانات و استعداد های درونی خود را به فعلیت رسانده و چون نمی تواند به خاستگاه خویش محدود شود،به تعبیر هیتلر به فضاهای تنفسی جدید احتیاج دارد. لذا از خانه وجود خود به بیرون پای گذارده و به سوی کشور های غیر غربی می آید. در قرن بیستم هم ظرفیت های دیگری چون جهانی شدن برای خود درست می کند. ویژگی سوم مدرنیته آن است که مدرنیته در غرب با دین ستیزی آشکار آغاز نمی شود، فقط در یک مقطع از قرن نوزدهم است که بحث اصلاحات وباز سازی دینی مطرح می شود، ممکن است گفته شود که مدرنیته دین ستیز بوده است.
اما بروز وظهور تحولاتی بیش از همه در مغرب زمین،شرایط را برای ظهور مدرنیته فراهم کرد.از جمله این تحولات شکل گیری بورژوازی شهری ورو به ضعف نهادن نظام فئودالی،کشف سر زمین های تازه، نو اندیشی دینی وجنبش اصلاح دین،رنسانس یا نوزایی هنری وادبی ونظایر ان است. اما بی شک یکی از اصلی ترین عوامل ظهور مدرنیته در زیست بومی که از آن با عنوان اروپا یاد می شود،رشد علم جدید از قرن پانزدهم به بعد بود. پیدایش علم جدید به ناگهان انسان اروپایی را از جهان بسته ای که در آن می زیست به پهنه فراخ یک کیهان بیکران پرتاب کرد وکهکشانی از مسائل کاملاً نو وچالش های به کلی بدیع را در برابر او نمایان ساخت. در تلاش برای پاسخگویی به این پرسش های نوظهور،انسان اروپایی به تدریج به ظرفیت های تازه ای دست یافت وبه مرحله ای گام نهاد که کانت از آن با عنوان دوره بلوغ ادمی یاد می کند وهمان را مشخصه اصلی عصر روشنگری به شمار می آورد.مقصود از علم جدید صرفاً آنچه با نام علوم فیزیکی یا علوم تجربی مشخص می شود،نیست. بلکه فلسفه های نقادانه وعلوم انسانی واجتماعی نیز در ذیل آن جای می گیرند.در حقیقت فلسفه های نقادانه سهمی اساسی نه فقط در رشد علوم تجربی که در پیدایش وظهور جهان مدرن ایفا کرده اند.بدون چنین پشتوانه فلسفی نقادانه،علم تجربی حداکثر به ابزاری کار آمد برای تغییرات فیزیکی ومادی بدل می شد اما در بسط ظرفیت های معرفتی افراد سهم چندانی نمی یافت.
همانگونه که گفته شد، مدرنیته در غرب برای پاسخ به نیاز های بومی خود پدید آمد. یعنی در قرون وسطی مهمترین مسئله ای که وجود داشت، این بود که کلیسا بر اریکه اقتدار تکیه زده بود ورقیبان این قدرت، قدرت های محلی، فئودال ها وپادشاهان بودند.مشکلات فرهنگی خود کلیسا ومسایل معرفتی کلسیا را در معرض آسیب قرار داده بود. در قرون سیزدهم وچهاردهم متافیزیک ومباحث عمیق وجود شناسی کمرنگ شده بود ومباحث تحلیلی ومنطقی، جای آن ها را می گرفت.
به هر حال مشکلاتی وجود داشت و باید دنیای غرب در برابر آن ها حرکت هایی را انجام می داد. در صحنه سیاسی واجتماعی که قدرت های محلی، مطالبات خود را در رقابت سیاسی با کلیسا تقاضا می کردند، متفکران هم باید برای نابسامانی های موجود راهکاری را ارایه می دادند که تولید کردن واندیشیدن در مورد آن ها بود. در واقع کلیسا خود داعیه آسمانی ومعنویت داشت، اما عملاً دنیازده شده بود وبهشت را پیشاپیش برای سهیم شدن در دنیای دنیا داران پیش فروش می کرد.اما کلیسا رقیبی داشت که بعداً بورژوازی مبتنی بر آن شکل گرفت. این رقیب در سبقت به سوی دنیا از کلیسا دنیوی تر بود. اگر کلیسا می کوشید صبغه دینی ورنگی از آسمان را حفظ کندف او اساساً این فضا را در رقابت با کلیسا کنار می زد. در واقع دوجریان فکری در برابر حاکمیت موجود که حاکمیت کلیسا بود، می توانست شکل بگیرد: یکی جریان هایی که بازگشت به سوی معنویت راستین را طلب می کرد ودیگری جریان های دنیوی. حرکت های اصلاحی اگر زمینه ها وابعاد معنوی داشت، از ناحیه قدرت های اجتماعی حمایت نمی شد ودر میان خود مصلحان که بعضاً از اندیشمندان ومتالهان کلیسا هم بودند، به صورت حرکت های فردی خفه می شد. در مغرب زمین هر جا که پروتستانیسم به عنوان یک نهضت اصلاح دینی شکل می گرفت،قدرت های محلی که مشکل اصلیشان رقابت با قدرت کلیسا بود،از آن ها حمایت کردند. اگر حمایت شاهزادگان آلمانی از لوتر نبود،امکان نداشت او بتواند در آلمان پروتستانیسم را مستقر کند وپیروز شود. پس از استقرار پروتستانیسم در انگلستان اگر منافع ومطامع پادشاه انگلستان ورقابتی که با پاپ وکلیسای کاتولیک داشت،نبود امکان نداشت این جنبش به نتیجه برسد. پس جریان اصلاحات با یک رویکرد دنیوی و سکولار شروع شد ولایه های عمیق معرفتی شکل گرفت،سپس فرهنگ را تسخیر کرد وبعد ابعاد دیگر تمدنی را شکل داد. بنابر این ویژگی جدی راسیونالیزم که مدرنیته با آن شکل می گیرد، بی اعتنایی به دانش شهودی و وحی ومعرفت الهی است. با این حرکت عقلانیت مفهومی محض شکل می گیرد، سپس در مقاطع بعدی افول می کند وفقط حس گرایی جای آن می نشیند.