هگل سخت متاثر از انقلاب فرانسه (1789) بود همچنان كه بر رخدادهاي سال 1848 فرانسه نيز تاثير گذاشت.ارباب كاركردي جز به راه انداختن برده نداشته و بنابراين خودش يا نابود مي شود يا سرانجامش براي ما بي اهميت است. «راه خدايگاني در تجربه بشري نوعي بن بست محسوب مي شود، حال آنكه راه بندگي، راه حقيقي آزادي بشر است.» يا «برده تاريخ را خواهد ساخت، اما تنها پس از آنكه ارباب انسانيت را ممكن ساخته باشد». مي توان با اغماض اين نظريه را نيز مطرح كرد كه ارباب به واسطه زير سوال رفتن جايگاه اربابي اش، رفته رفته به مرتبه برده نزول كرده و تاريخ را در مقام يك برده ادامه مي دهد.

پیشینه بحث

    هگل پديدارشناسي روح را از فقيرترين و نازل ترين صورت آگاهي (يقين حسي) آغاز كرده و آن را تا انتهاي مسير يعني تا والاترين و غني ترين صورت دانش (دانش مطلق) ادامه مي دهد. يقين حسي را مي توان ابتدايي ترين، و حتي كودكانه ترين شكل مواجهه انسان با جهان دانست. فرد در وهله نخست تصور مي كند جهان واقعا و عينا همان گونه كه وي آن را به نحوي بي واسطه دريافت مي كند، در بيرون وجود دارد. هگل مي كوشد نشان دهد كه اين تجربه نه تنها يقيني نيست، بلكه حتي بي واسطه هم نيست و آگاهي از پيش با امر كلي و وساطت در ارتباط است. اين درك، آگاهي را به سمت مرحله ادراك و فاهمه سوق مي دهد. در انتهاي مرحله فاهمه آگاهي ردپاي خود را در پس آنچه تجربه مي كند، تشخيص مي دهد. به تعبير ديگر آگاهي درمي يابد كه دست كم بخشي از آنچه تاكنون بيرون از خود به عنوان ابژه عيني مي پنداشت، در خودش ريشه دارد. چنين رويكردي يادآور مقولات فاهمه نزد كانت و اين ادعاي فلسفه نقادي است كه ذهن با تاباندن مقولات به جهان است كه مي تواند به كسب تجربه نائل شود. در اين زمان آگاهي در مواجهه با كاذب بودن تمايزات و دعاوي پيشينش، به شكلي از دانش وارد مي شود كه بخش دوم پديدارشناسي روح، يعني خودآگاهي را تشكيل مي دهد.

ورود به خودآگاهي

     تمام تلاش هگل آن است تا نشان دهد كه تنها راه دست يافتن به خودآگاهي، همانا وساطت «ديگري» است. خودانديشي بي واسطه، ناب و شبه عرفاني سرانجام به چيزي جز توهم خود منجر نمي شود. اما اين رابطه با ديگري براي كسب آگاهي از خويش، در هگل حالتي منفي به خود مي گيرد. به بيان ديگر خودآگاهي تنها با نفي غيرخود است كه مي تواند خود را ايجاب كند. هگل در اينجا از اصطلاح كليدي ميل بهره مي برد: «خودآگاهي همانا ميل است. اين خودآگاهي مطمئن از نيستي اين ديگري، صريحا تصديق مي كند كه اين نيستي برايش حقيقت ديگري است.»

اما خودآگاهي در عمل با مشكلي جديد مواجه مي شود. نفي ديگري، منجر به از بين رفتن ديگري مي شود و در نتيجه ديگر ديگري اي باقي نمي ماند تا بتواند خودآگاه بودن اين خودآگاهي را به شكلي پايدار تصديق كند. در واقع خودآگاهي رابطه يي سراپا متناقض با ديگري برقرار مي كند. اين رابطه همان است كه در روانكاوي آن را مهرآكين مي نامند. به بيان ديگر خودآگاهي از يك سو درصدد نفي اين ديگري برمي آيد، اما از سوي ديگر مي كوشد آن را حفظ كند و به اين وسيله بتواند به شكلي از تصديق دائمي خود از جانب ديگري دست يابد. در نتيجه اين خودآگاهي به ديگري اي نياز دارد كه نه كاملاوابسته باشد (تا به كلي از ميان نرود) و نه كاملامستقل باشد (تا بتوان آن را نفي كرد) . هگل صراحتا ادعا مي كند كه خود اين عامل تصديق كننده، تنها مي تواند يك خودآگاهي باشد. «يك خودآگاهي صرفا به واسطه يك خودآگاهي ديگر وجود دارد. در واقع تنها به همين دليل، خودآگاهي است چرا كه صرفا از اين طريق است كه وحدت خود در دگربودگي اش برايش آشكار مي شود».

 به نظر مي رسد نخستين هدف خودآگاهي از ارتباطش با خودآگاهي ديگر كسب همين بازشناسي است. اما اين ارتباط زماني مساله ساز مي شود كه اين حقيقت را مد نظر قرار دهيم كه اين رابطه يكطرفه نيست و خودآگاهي ثانوي نيز صرفا براي اعطاي بازشناسي به خودآگاهي نخست وارد اين رابطه نمي شود، بلكه وي نيز مي كوشد از اين طريق براي خود نوعي بازشناسي دست و پا كند. در نتيجه هر دو خودآگاهي براي دست يافتن به هدف خود به نفي ديگري روي مي آورند و رابطه شان شكلي خصمانه به خود مي گيرد كه هگل آن را «نبرد تا پاي جان» مي نامد.

 اما با استفاده از قرائت مفسراني مانند كوژو مي توان انگيزه اصلي نبرد را عميق تر بررسي كرد. كوژو انگيزه اصلي نبرد را نه بازشناسي، بلكه حيثيت مي داند. به تعبير دقيق تر، خودآگاهي براي دفاع از حيثيت خويش تمام تلاشش را به كار مي بندد تا نشان دهد كه از ابژه صرف فراتر رفته و هيچ وابستگي اي به بدن ابژكتيوش ندارد و حاضر است آن را بر سر قمار بگذارد. اين ادعاي كوژو توسط اين جمله هگل در پديدارشناسي تصديق مي شود كه «تنها به واسطه قمار بر سر زندگي است كه آزادي حاصل مي شود». به هر حال نبرد قاعدتا با كشته شدن يكي از دو خودآگاهي، بيهوده پايان مي پذيرد، چرا كه نه خودآگاهي كشته شده به بازشناسي نائل مي شود (زيرا ديگر نابود شده است) و نه خودآگاهي پيروز (زيرا واسطه تصديق كننده خود را نابود ساخته است). اما هگل مساله را به همين جا ختم نمي كند. وي راه سومي را تصور مي كند كه در آن يكي از دو خودآگاهي به واسطه ترس از مرگ، از ادامه مبارزه خودداري مي كند و خود را تسليم ديگري مي كند تا جان سالم به در ببرد. هگل اين خودآگاهي شكست خورده را بنده يا برده و خودآگاهي پيروز را خدايگان يا ارباب مي نامد.

    
ارباب و برده (ترس، خادميت، كار)
     ابتدا به نظر مي رسد همه چيز بر وفق مراد ارباب است، چرا كه سرمست از پيروزي در نبرد، نه تنها جان خود را حفظ كرده، بلكه همچنين توانسته با قمار بر سر زندگي اش، بازشناسي از سوي خودآگاهي ديگر را كسب كند. از سوي ديگر نيز برده كه به گفته هيپوليت، «زنده بودن را بر آزادي ترجيح داده است»، زندگي اش را در بردگي و ترس ادامه مي دهد. ترس برده از مرگ، كل جهان او را دربرمي گيرد و خود را در قالب ترس از همه چيز و در اعلي درجه آن ترس از ارباب متجلي مي سازد. به زعم برده، ارباب حاكم كل جهان اوست و در نتيجه برده مي كوشد تا رابطه يي مبتني بر خادميت را با وي برقرار سازد: به گفته كوژو، «بنده، ميز ارباب را مي چيند». برده براي ارضاي منويات ارباب دست به كار روي جهان مي زند و تن به «بيگاري» مي دهد.
    
    اما اين شرايط چندان دوام نخواهد داشت. ارباب به دليل كار نكردن در جهان و بهره كشي از برده، رفته رفته تنبل و كاهل مي شود و اتفاقا اين برده است كه به نوعي فعاليت خلاق راه مي برد. از سوي ديگر ارباب روز به روز بيشتر به برده وابسته مي شود، حال آنكه برده به واسطه ارتزاق از كار خود به شكلي از استقلال نسبي راه مي برد. همچنين، برده كه بنا بود تا به عنوان يك خودآگاهي ديگر، خودآگاهي ارباب را تصديق كند، رفته رفته براي ارباب بدل به يك شيء مي شود، چرا كه ارباب از تصديق خودآگاهي وي سر باز زده و در نتيجه عامل تصديق كننده خودآگاهي خويش را نيز از دست مي دهد. در نهايت برخلاف ارباب كه در ذهنيت انتزاعي خويش غرق شده، اين برده است كه با عينيت سر و كار دارد. به تعبير هگل، «در نتيجه، حقيقت آگاهي مستقل، آگاهي نوكرمآبانه بنده است».
    
    اما برده، كه به سوي استقلال خويش پيش مي رود، هنوز از نفي انضمامي و كامل جهان ارباب و رابطه اربابي/بردگي ناتوان است. اين برده در عين برده ماندن آزاد مي شود: يا به تعبير گادامر به نوعي «وابستگي سركشانه» راه مي برد. در نتيجه آزادي اش آزادي اي صرفا انتزاعي و دروني است كه در تاريخ فلسفه نامي آشنا دارد: رواقي گري. در اينجا خودآگاهي ديگر قالب ارباب/برده را پشت سر گذاشته و به قالب رواقي گري وارد مي شود كه از موضوع اصلي بحث خارج است. تنها براي اشاره يي مختصر مي توان خاطرنشان ساخت كه خودآگاهي رواقي با بي ارزش پنداشتن جهان خارج مي كوشد تا از آزادي دروني اش صيانت كند، اما عملادر همان جهاني مي زيد كه بي ارزشش مي پندارد و اين مساله وي را به سوي تعارضي جانكاه سوق مي دهد. نخستين واكنش خودآگاهي در قبال اين تعارض نفي جهان خارج، يا شكاكيت در معناي باستان آن است. خودآگاهي شكاك با نفي جهان خارج، و به تبع آن با نفي عينيت مزاحم و آزاردهنده بيروني، ابتدا به شكلي از سرخوشي دست مي يابد اما اين سرخوشي نيز چندان دوام نياورده و خودآگاهي را با اين حقيقت مواجه مي سازد كه نفي جهان بيرون در حقيقت نفي جهاني است كه خودآگاهي در آن مي زيد. اينجاست كه خودآگاهي با رنج آورترين شكل افسردگي كه همان آگاهي ناشاد است مواجه مي شود. اين صورت آخرين صورت از مرحله خودآگاهي است كه پس از آن وارد عالم عقل و در نهايت روح مي شود و همين روند تكوين ديالكتيكي را تا فصل انتهايي كتاب كه دانش مطلق نام دارد، ادامه مي دهد.
    
سرنوشت ارباب
    پيش از پايان بحث لازم است به اين پرسش پاسخ دهيم كه اگر بنا به توصيفات بالا، برده به رواقي، شكاك، آگاهي ناشاد و... مبدل شده و تا انتهاي تاريخ پديدارشناسانه پيش مي رود، پس ارباب چه مي شود؟ به بيان ديگر، ادامه پديدارشناسي صرفا سرگذشت برده است و خدايگان گويي به ناگاه دود شده و به هوا مي رود. در اين خصوص برخي از مفسران ادعا كرده اند كه ارباب كاركردي جز به راه انداختن برده نداشته و بنابراين خودش يا نابود مي شود يا سرانجامش براي ما بي اهميت است. به گفته هيپوليت، «راه خدايگاني در تجربه بشري نوعي بن بست محسوب مي شود، حال آنكه راه بندگي، راه حقيقي آزادي بشر است». يا به تعبير جورج كلي، «برده تاريخ را خواهد ساخت، اما تنها پس از آنكه ارباب انسانيت را ممكن ساخته باشد». مي توان با اغماض اين نظريه را نيز مطرح كرد كه ارباب به واسطه زير سوال رفتن جايگاه اربابي اش، رفته رفته به مرتبه برده نزول كرده و تاريخ را در مقام يك برده ادامه مي دهد.
    
صداق رابطه ارباب و برده در تاريخ
    نكته قابل توجه ديگر اين است كه مبحث ارباب و برده به كدام مكتب يا نحله فكري در تاريخ اشاره دارد؟ همان گونه كه مي دانيم، هگل با هم ارز دانستن فرآيند تكوين آگاهي با تاريخ انضمامي، هر كدام از مراحل صيرورت روح را تلويحا يا صريحا با يك مرحله تاريخي يا نحله فكري متناظر مي داند. حال پرسش اين است كه نخستين مرحله مواجهه دو خودآگاهي كه سرآغاز تاريخ است چه دقيقه يي را بازنمايي مي كند؟ سولومون در پاسخ به اين سوال ادعا مي كند كه «هگل براي ما حكايتي مي آورد كه نمايانگر موقعيتي خاص نيست، بلكه دقيقا نخستين الگوي همه مواجهه هاي بشري است. اين حكايت، همچون حكايات مشابه آن در فلسفه هاي هابز و روسو، در حالت «طبيعت» اتفاق مي افتد، حالتي كه يك بازسازي خيالي از آن چيزي است كه شايد زندگي انسان در غياب هرچيزي كه حيات اجتماعي مي ناميم، بدان شبيه است». يعني مي توان مصاف ارباب و برده را نه مرحله يي عيني و انضمامي از تاريخ، بلكه صرفا داستاني اسطوره يي- نمادين پنداشت كه هگل به واسطه آن تاريخ را آغاز مي كند. اما به نظر مي رسد كه مي توان با مداقه در خود متن هگل و مباحث بعدي مطرح شده در پديدارشناسي، به ويژه آگاهي ناشاد، نشانه هايي غيرقابل اغماض از شباهت مصاف ارباب و برده و رابطه انسان و خدا در دين يهوديت يافت. براي مثال دريدا در كتابش درباره هگل، ناقوس مرگ، با انتقاد به زيبا، حقيقت يا خير پنداشتن خداوند در دين يهود، صريحا ادعا مي كند كه «يهوديان برده بودند، و هيچ كس نمي تواند برده زيبايي يا حقيقت باشد». اما بهترين شاهد براي تاييد رابطه برده وار انسان با خداي يهودي خود متن عهد عتيق است. مثال هاي بسياري را مي توان در اين خصوص بيان كرد. من در اينجا تنها به نمونه يي از كتاب تثنيه، باب 10 بسنده مي كنم كه صراحتا به هر سه مرحله ترس، خادميت و كار، و همچنين سيطره ارباب بر جهان برده اشاره مي كند: «يهُوه خدايت از تو چه مي خواهد؟ جز اينكه از يهُوه خدايت بترسي [ترس] و در همه طريق هايش سلوك نمايي، و او را دوست بداري و يهُوه خداي خود به تمامي دل و به تمامي جان خود عبادت نمايي [خادميت] و اوامر خداوند و فرايض او را كه من امروز تو را براي خيريتت امر مي فرمايم، نگاه داري [كار].
    
    اينك فلك الافلاك از آن يهُوه خداي توست، و زمين و هرآنچه در آن است». شايد به همين دليل است كه ترجمه اين دو مفهوم هگلي به «خدايگان و بنده»، بسيار دقيق تر از معادل «ارباب و برده» است كه بيشتر برآمده از تفسيري ماركسيستي از هگل است.
    
    
منبع: روزنامه اعتماد، شماره 2347 به تاريخ 15/12/90، صفحه 8 (انديشه)

    محمد مهدي اردبيلي از معدود اتفاقات خوشايند در حوزه انديشه و فرهنگ در سالي كه گذشت، انتشار ترجمه كتاب مهم گئورگ ويلهلم فريدريش هگل (1831-1770)، فيلسوف ايده آليست آلماني با عنوان«پديدارشناسي جان» (يا پديدارشناسي روح چنان كه مشهور است) بود توسط باقر پرهام، مترجم نام آشنا كه از سال ها پيش روي اين اثر كار مي كرد و اهل فلسفه كه قبلاترجمه پيشگفتار اين اثر سترگ را به قلم همين مترجم خوانده بودند، سخت منتظر كل كتاب بودند. ويژگي ترجمه آثار كلاسيك فلسفي گذشته از كمك به غناي مفهومي زبان فارسي، آن است كه توهمات رايج درباره آن اثر و فيلسوف از ميان برود و متخصصان بتوانند با داشتن متني پايه، پا را از كلي گويي هاي رايج فراتر نهند و به مواجهه با خود متن بپردازند. با در دست داشتن ترجمه يي از كتاب هگل اينك فرصت هست تا به شرح سويه هاي گوناگون كتاب پرداخت و فلسفه هگل را از نگاهي نزديك تر مشاهده كرد. عصر چهارشنبه سوم اسفندماه در موسسه رخداد تازه محمدمهدي اردبيلي نويسنده «شرحي بر پديدارشناسي روح هگل» كه به تازگي توسط انتشارات روزبهان منتشر شده، درباره موضوع «ارباب و برده در فلسفه هگل و ردپاي آن در فلسفه پساهگلي» سخنراني كرد. اردبيلي بخش نخست سخنراني خود را به مبحث «ارباب و برده در پديدارشناسي روح هگل» اختصاص داد و در بخش دوم تاثير اين بحث را بر فيلسوفان پس از هگل ارزيابي كرد.