آلفرد نورث وايتهد يکي از فلاسفه اثرگذار و مکتب ساز دوره جديد است. مکتب «فلسفه پويشي» که از انديشه‌هاي وي نشأت گرفته، به‌ويژه در حوزه الهيات، امروزه از قالب‌هاي رايج فکري در غرب و امريکا به‌شمار مي‌رود. به‌طور خاص آن مفهوم پويشي‌ که وايتهد از خداوند مد نظر داشت تأثير زيادي بر الهيات طبيعي داشته است اما در بحث‌هاي فلسفي سکولار حاکم بر انديشه‌ تحليلي کشورهاي انگليسي زبان، سرنوشت اين فيلسوف بزرگ، علي‌رغم بحث‌هاي جدي اي که در حوزه‌هاي مختلف فلسفه دارد، به‌گونه‌ اي ديگر رغم خورده است. مقاله حاضر در صدد انتقاد از فلسفه تحليلي، به‌خاطر بي‌اعتنايي به فلسفه وايتهد نيست بلکه مي‌خواهد توجه‌ها را به اين انديشه معطوف سازد که در تفکر وي راه‌حل‌هاي مناسبي براي مشکلات فکري فلاسفه وجود دارد. در اين مقاله به‌روشني نشان خواهيم داد كه غفلت از وايتهد دو دليل اساسي داشته است و سپس راه‌حل خود را براي احياي طرحي كه وايتهد در كتاب «پويش و واقعيت» پيش كشيده است، ارائه مي‌کنيم.


نقدهاي تحليلي

اولين دليل غفلت از وايتهد در فلسفه‌هاي تحليلي بسيار روشن است. نظام متافيزيكي وايتهد را مي‌توان پيرو فلسفه‌اي دانست كه به‌همت لايب‌نيتس و اسپينوزا پايه‌ريزي شد و سپس در قرن نوزدهم هگل، برادلي و بوزانکت آن را پيگيري کردند. وقتي وايتهد «پويش و واقعيت» را مي‌نوشت، نظام‌هاي ايده‌آليست زير هجمه روش‌شناسانه کساني چون سي.اي. مور و پوزيتويست‌هاي منطقي‌اي همچون شليک، كارنپ و آير قرار داشتند. همان گونه كه مشهور است، مبناي هجوم پوزيتويست‌ها «معيار اثبات‌پذيري براي معناداري» بود؛ به‌اين معنا كه معنا داشتن يك جمله مستلزم اين‌است كه يا صدق آن جمله به‌واسطه تعريف عبارات تشكيل دهنده آن تأييد شود(جمله تحليلي) يا يك جمله تركيبي باشد كه قابليت آزمودن تجربي را داشته باشد. از آنجايي كه فلسفه وايتهد از اين معيار تخلف كرده است، پوزيتويست‌ها نظام فلسفي او را بي‌معنا تلقي كرده، رها ساختند که حداکثر درخور بيان احساس ترس و تكريم(خوف و رجا) نسبت به هستي است نه شايسته بحث درباره پذيرش يا رد زمينه‌هاي فلسفي و عقلاني و بنابراين معتقد بودند نظام فلسفي وايتهد هرگز نمي‌تواند موضوع بحث يا پيشرفت مثمر ثمري باشد.
اگرچه نقدهاي پوزيتويستي به وايتهد مي‌تواند علتي اساسي براي غفلت از فلسفه او در كشورهاي انگليسي زبان باشد اما مسلماً اين غفلت را توجيه نمي‌كند. همچنان كه به‌كرات خاطر نشان شده است استفاده فراگير از معيار اثبات‌پذيري پوزيتويست‌ها مي‌تواند منجر به رها كردن همه فلسفه، از جمله معرفت‌شناسي و علم اخلاق به‌عنوان امري بي‌معنا شود. به‌راستي هيچ جمله‌اي در نوشته‌هاي خود پوزيتويست‌ها هم به‌نظر نمي‌رسد اين معيار آنها را رعايت كرده باشد. مسلماً صدق نتيجه‌اي که از اين اصل به‌دست آورده‌اند، يعني اينكه «هر جمله معناداري يا تحليلي است يا تجربي» از طريق تعريف مشخص نشده است مگر اينکه تعريفي سطحي و بي‌مايه از واژه «جمله» مد نظر باشد. همچنين، قابل آزمودن تجربي هم نيست زيرا به‌نظر نمي‌رسد هيچ‌يك از عوامل تجربه به صدق يا كذب آن مربوط باشد. علاوه بر اين، تمايز تحليلي‌ـ‌تركيبي را کواين به‌طور جدي در سال‌هاي اخير به چالش كشيده است(Quine, 1961). نتيجه انتقاد كواين منتفي شدن امكان انتساب يك جمله مفروض به هر ‌يك از دو مقوله فوق است. بنابراين مبناي محكمي براي انتقادهاي پوزيتويست‌ها باقي نمي‌ماند.
دليل دوم غفلت از وايتهد بيشتر قابل توجيه به‌نظر مي‌رسد اما پيچيده‌تر از دليل اول هم هست. فهم اين دليل در وهله اول نيازمند تلاش براي بيان هدف محوري نظام متافيزيكي ترسيم‌ شده در کتاب «پويش و واقعيت» است. همچنان كه چارلز هارتشورن بيان مي‌كند، هدف وايتهد در «پويش و واقعيت» ترسيم فلسفه‌اي روح‌محور(همه‌روان انگار) از طريق تعميم‌بخشي خصلت‌هاي بنيادين تجربه بشري است. فلسفه ارگانيسمي كه در «پويش و واقعيت» ترسيم شده است تلاشي بلندپروازانه براي بسط دادن شاخصه‌هاي تجربه بشري ـ‌كه در قالب تعابيري همچون احساس،‌ دريافت، صورت حسي و حكم بيان مي‌كنيم‌ـ به تجربيات ساير موجودات زنده است. وايتهد به‌كرات به لاك، هيوم و كانت ارجاع مي‌دهد و با آنها موافق است كه اولين وظيفه فلسفه عبارت است از توصيف عمل‌كردهاي ذهن انسان بر مبناي درون‌نگري مستقيم اين عمل‌كردها، و تصوراتي كه محتواي آنها را تشكيل مي‌دهد. تنها اختلاف اساسي وايتهد با اين سه فيلسوف عبارت است از اختلاف در پديدارشناسي‌اي كه با فلسفه بركلي و هيوم آغاز شده است و اصلاحيه‌هايي كه وايتهد براساس مفهومي كه از تأثير و تأثر علّي مد نظر داشت، براي رئاليسم دكارت و لاك ارائه داد. وايتهد معتقد است مي‌توانيم اصطلاح‌شناسي روان‌شناسانه‌اي را كه اين فلاسفه يا ديگر فيلسوفان مدرن دكارتي به‌كار برده اند دال بر تجارب خودمان بدانيم و سپس به‌طور تمثيلي آن را به صورت‌هاي تجربي ساير اندام‌واره‌هايي كه نمي‌توانيم به‌طور مستقيم درباره آنها اطلاعي به‌دست آوريم، تعميم دهيم. او فكر مي‌كرد اين تعميم تنها به‌واسطه جايگزيني اصطلاح‌شناسي موجود با يك اصطلاح‌شناسي كاملاً جديد كه براي جلوگيري از آميزش‌ها و همخواني‌هاي گمراه كننده گذشته در نظر گرفته شود، مي‌تواند ايجاد شود. بنابراين به‌جاي «احساس» از «دريافت»، به‌جاي «حكم» از «پيوستگي»، و به‌جاي «كسب يك صورت حسي» از «ادراك به‌روش بازنمود بي‌واسطه»(presentational immediacy) استفاده مي‌کند.2 به نظر او،‌ اين اصطلاح‌شناسي جديد به‌خاطر تعريف‌هايي كه در آن به‌کار رفته، مي‌تواند در برابر اصطلاح‌شناسي برآمده از فلسفه سنتي موفقيتي چشم‌گير به‌دست آورد.


بنابراين، ‌چارچوب اصلي فلسفه ارگانيسم را سنت روان‌شناسان? درون‌نگر فلسفه مدرن، با اصطلاح‌شناسي‌اي ساختگي كه به‌عنوان وسيله‌اي براي تعميم تجربه به ساير موجودات زنده ترسيم شده است، تشكيل مي‌دهد. اما به نظر مي‌رسد فرضيات بنيادين اين چارچوب كه با پيرس و فرگه در قرن نوزدهم آغاز شد و به‌همت ويت‌گنشتاين، رايل، آستين و ديگر فلاسفه قرن بيستم ادامه يافت، خدشه‌دار شده است. ما شايد بتوانيم حسيات و احساسات خود را تا حدي توضيح دهيم اما به‌نظر مي‌رسد از شرح بي‌واسطه فرايندهاي تفكرمان از قبيل حكم، تصميم، گمانه و پندار، عواطف و … عاجزيم.


به‌هر حال، ما مي‌توانيم شكل‌هاي مختلف جملاتي را كه در تجربه حكم‌ها، تصميم‌ها، پندارها و عواطف خود از آنها بهره‌ مي‌بريم توصيف كنيم و تلاش كنيم توضيح دهيم كه چگونه اين جملات در ارتباط مان با ديگران كاربرد دارند و نهاد و گزاره تشكيل دهنده آنها چگونه عمل مي‌كند. در واقع، فكر انسان تفسير و كاربرد زبان است و هيچ گزارش درستي از عمل‌كردهاي دروني ما نمي‌تواند مبناي زبان‌شناسان? آن را ناديده بگيرد. درسي كه فلاسفه زباني به ما مي‌آموزند اين‌است كه هرچه بيشتر درباره زباني كه از آن استفاده مي‌كنيم به خودآگاهي برسيم، بيشتر مي‌فهميم كه چگونه تمايز‌هاي زباني مي‌تواند به اختلاف در آنچه شرح بي‌واسطه فرايندهاي روان‌شناسانه مي‌ناميم، منجر شود. ما همچون ساير موجودات مجبوريم جهان را باواسطه عينك و نگرش‌هاي خاصي ببينيم و مقولات زباني لنزهاي هستند كه تعيين مي‌كنند جهان چگونه بر ما پديدار شود.


صورت ذهني(Image) به‌مثابه امر عيني


وقتي مباني زبان‌شناسانی بنيادهاي فلسفه‌هاي پسادكارتي را مي‌آزماييم، بسياري از آنها فرو مي‌ريزند. يكي از اين بنيادها اين‌است كه وقتي ما[مثلاً] يك ميز را مي‌بينيم، صداي شيپوري را مي‌شنويم، شكر را مزه مي‌كنيم، و…، آنچه واقعاً مي‌بينيم، مي‌شنويم، يا مزه مي‌كنيم امور عيني معمول نيستند بلكه تصورات و صورت‌هاي ذهني ما هستند؛ شكل رنگي، صداي بلند، و مزه شيرين، آن چيزهايي هستند که بي‌واسطه بر ما نمودار مي‌شود. مي‌توان گفت اين به‌اصطلاح نمودها يا «تصورات بي‌واسطه» متعلق گونه‌اي بي‌واسطگي يا ادراك‌هايي مصون از خطا هستند. «امور عيني خارجي» ـ‌‌از قبيل ميز، شيپور و شكر‌ـ خودشان ادراك نشده‌اند بلكه «اشياء في نفسه» يا «نومن‌»هاي نهفته در پس اين نمودها هستند. ما مي‌توانيم مطمئن باشيم که چگونه اين اشياء بر ما نمودار مي‌شوند اما واقعيت اين‌است كه آگاهي بي‌واسطه ما از يك شكل مستطيلي قهوه‌اي رنگ يا يك صداي بسيار بلند يا مزه‌اي شيرين است نه امر عيني‌اي که متصف به اين اوصاف شده است. ديدگاه غالب در فلسفه مدرن تقريري از رئاليسم بود كه دكارت و لاك به آن اعتقاد داشتند؛ تقريري كه صورتي از «نظريه تمثلي ادراك» تلقي مي‌شد. براساس اين نظريه، آنچه ما ادراك مي‌كنيم تصورات يا صورت‌هاي ذهني جزئي هستند که البته علت آنها اشياء خارجي است. آنچه ادراك اشياء خارجي مي‌ناميم، در واقع، استنباطي است كه از تصورات ذهني متماثل آنها به‌دست مي‌آوريم. بر اين نظريه انتقادات فراواني وارد شده و تقريرهاي متفاوتي از آن ارائه داده‌اند. تأثيرگذارترين اين انتقادها از سوي آستين و رايل مطرح شده است(نك:Austin, 1962; Ryle, 1949, Chapter VI). مهم ترين انتقاد وارد شده اين بود كه اگر دوباره با دقت به زباني كه براي توصيف صورت‌هاي حسي به‌كار برده‌ايم نظر افكنيم، ممكن است اين صورت‌ها اشيايي ساختگي و موهوم به‌نظر برسند. به‌علاوه، به‌نظر مي‌رسد زباني كه براي بيان اين توصيف‌ها به‌كار رفته است مبتني بر همان زباني باشد كه بي‌واسطه براي توصيف اشياء معمول به‌كار مي‌رود. به‌عنوان مثال، وقتي وصف شور را براي يك مزه به‌كار مي‌بريم مي‌خواهيم بگوييم اين مزه شبيه آن چيزي است كه ما وقتي نمك را مزه مي‌كنيم تجربه كرده‌ايم. نتيجه‌اي كه به‌دست مي‌آيد اين‌است كه سنت فلسفي مدرن در بديهي شمردن صورت‌هاي حسي به‌عنوان متعلق ادراك اشتباه كرده است. اما حرف ما اين‌است كه ما اشياء معمول، از قبيل ميز يا صندلي، را به‌واسطه داشتن اين صورت‌هاي ذهني ادراك مي‌كنيم. اين صورت‌ها به‌هيچ عنوان «اشياء/امور عيني» نيستند بلكه ابزارهاي ساده‌اي هستند كه به‌واسطه آنها اشياء را ادراك مي‌كنيم.بنابراين، موضوعاتي که وايتهد را هم در برابر اين انتقادات آسيب‌پذير ساخته است، قابل مناقشه است. اصطلاح‌شناسي جديدي كه وايتهد برگزيده است وضع را براي تعيين ديدگاه‌هاي مشتركي كه با فلاسفه قبل از خود دارد، دشوار مي‌سازد. او به‌جاي تصورات يا نمودهاي سنتي براي متعلقه‌هاي بي‌واسطه آگاهي، از تعابيري چون «داده حسي»، «نمود حسي» و «انگاره/صورت ذهني» استفاده مي‌كند(نك:hitehead, 1978, p.63).3 اين داده‌ها متعلق «ادراك به‌روش تمثل/بازنمود بي‌واسطه» هستند. به‌نظر مي‌رسد بحث وايتهد درباره «ادراك‌هاي فريبنده» حاكي از اين باشد كه او داده‌ها يا انگاره‌ها را متعلق‌هاي بي‌واسطه ادراك تمثلي تلقي مي‌كرد. به نظر وايتهد، ‌وقتي ما[مثلاً] به يك صندلي نگاه مي‌كنيم به‌طور بي‌واسطه ادراكي موهوم از استنباط نادرست يك شكل هندسي خاص بر ما پديدار مي‌شود. در مقابل، «وقتي صورت صندلي و اينكه صندلي وجود دارد، را ادراک مي کنيم»(Ibid, p.64) ادراكي واقعي به‌وجود مي‌آيد. در ادامه بيان خواهيم كرد كه تقرير اصلي وايتهد از ارجاع نمادين(symbolic reference) ابزاري براي به هم مرتبط ساختن انگاره‌ها يا داده‌هاي مرتبط ‌ـ‌آن‌گونه كه بي‌واسطه از متعلق‌هايي كه علت آنها هستند ادارك مي‌شوند‌ـ واقع مي‌شود.


وايتهد در تحليل ادراک از فرضياتي بهره مي برد كه ريشه در دكارت و لاك دارد و همين امر او را در برابر انتقاد‌هايي كه از ناحيه انقلاب در روش فلسفه مطرح شد، آسيب‌پذير مي‌سازد. در يکي از اين دگرگوني‌ها تحليل عمل کرد زبان به‌عنوان روشي مبنايي در فهم تفکر انسان جايگزين درون‌نگري‌هاي روان‌شناسانه شد. به نظر، ترديدي که طرفداران اين دگرگوني در فرضيات زيربنايي وايتهد ايجاد کرده اند، مهم ترين دليل بي‌اعتنايي‌هاي بعدي به فلسفه او در کشورهاي انگليسي زبان است. اما اين باعث ضعف و فقر فلسفه در اين کشورها شد زيرا فلسفه وايتهد يکي از مهم ترين تقريرهاي تعديل شده گرايش‌هاي انسان‌محورانه فلسفه پسادکارتي است. يونانيان باستان کل طبيعت را زنده مي‌انگاشتند و انسان را برترين مرتبه از آنچه آرتور لاوجوي(Lovejoy) «زنجيره بزرگ هستي» مي نامد، تلقي مي کردند. تفسير عقلاني اين مفهوم در متافيزيک ارسطو و رساله نفس آمده است. روش جديد فلسفه که دکارت و لاک بنيان نهادند باعث شد عمل‌کردهاي دروني انسان و مضامين آنها محور مطالعه شود و باقي طبيعت «امري ناشناخته» در پسِ حجاب اين پديدارها تلقي شود. فلسفه ارگانيسم وايتهد تلاشي است براي بازگو کردن آن مفهوم يوناني از طريق گسترش خصايص تجربه بشري به موجودات مادون انسان. اما اگرچه مي‌توان برخي استعدادهاي روان‌شناسانه خاص را به اندام‌واره‌هاي پايين‌تر هم گسترش داد ليکن به‌نظر نمي‌رسد بتوان توانايي استفاده از زبان را هم به آنها نسبت داد. به نظر مي‌رسد اين موهبت منحصراً به ما انسان‌ها ـ‌و در صورتي کاملاً ابتدايي به برخي ديگر از پستانداران‌ـ بخشيده شده است. فلسفه معاصر با محور مطالعه قرار دادن کاربرد زبان، به‌نظر مي‌رسد، خود را به يک جهت‌گيري انسان‌مدارانه شديد متعهد ساخته است که وايتهد خود را در مقابل آن مي‌ديد.

دو تقرير از ارجاع نمادين


با وجود اين، اگر بتوان برخي ويژگي‌هاي بنيادين زبان را در آنچه مرتبه‌هاي ماقبل از حيات ارگانيک تلقي مي‌شود هم يافت، روش محتملي براي فائق آمدن بر اين مشکل وجود خواهد داشت. ما از واژه عام «نشانه»(sign) که ريشه در سنت نشانه شناسي چارلز پيرس دارد، استفاده مي‌کنيم. در اين سنت، هر جمله زبان نشانه اي از سطح نسبتاً بالاتري از پيچيدگي تلقي مي‌شود که در برخي ويژگي‌هاي عام با نشانه هاي بدوي‌تري که به‌واسطه صورت‌هاي پايين‌تر حيات تفسير مي‌شوند، مشترک است. گزارش وايتهد از کارکرد آنچه در کتاب‌هاي «نمادشناسي» و «پويش و واقعيت» نماد مي‌نامد، همچنين نظريه همه‌روان‌انگاري او(panpsychism)، نشانگر تلاش براي چنين تعميمي است.4 در ابتداي اين کتاب‌ها دو شق اصلي نمادها از هم متمايز شده‌اند: تعبيرهاي زباني در ساختن واژه‌ها و جملات دريافت شده و نمودهاي حسي ما که هم‌بسته با اشياء طبيعي است. به نظر مي‌رسد وايتهد دو تقرير از کارکرد نمودهاي حسي به‌عنوان نمونه‌هاي اوليه نمادها مدنظر دارد. در حالت اول، نمودهاي حسي، مثلاً يک شکل رنگي، نمادي از ديگر عناصر تجربه ما هستند؛ مثلاً نمود ديداري صاعقه مي‌تواند نمادي از صداي رعد باشد[چراکه] در تجربه‌هاي قبلي ما با آن هم‌بسته بوده است بنابراين مي‌توانيم با ديدن صاعقه انتظار رعد داشته باشيم. به‌نظر مي‌رسد اين نمونه‌هاي اوليه تفسير پديده‌هاي طبيعي در هر موجود زنده‌اي که توانايي يادگيري از راه تجربه را دارد، وجود داشته باشد. موجودات زنده مي‌توانند با قدرت پيش‌بيني اين پديده‌هاي هم‌بسته به يکديگر، به‌گونه‌اي رفتار کنند که نفعي به‌دست آورند يا از ضرري جلوگيري کنند. بنابراين[مثلاً] براي يک آهو بو مي‌تواند نمادي از برخورد با يک شکارچي باشد؛ تفسير اين نماد مي‌تواند باعث پيش‌بيني اين برخورد و فرار براي رهايي از خطر شود. وايتهد معتقد است: «به‌نظر مي‌رسد شکل‌هاي رنگي نمادهاي برخي عناصر ديگر تجربه ما باشند، و وقتي شکل‌هاي رنگي را مي‌بينيم عمل‌کرد خود را در راستاي آن عناصر تنظيم مي‌کنيم»(Whitehead, 1958, p.4). اين «عناصر ديگر» که وايتهد در کتاب «نمادشناسي» از آن سخن مي‌گويد، «معناي» نمادها را تشکيل مي‌دهند، و گذر از نماد به معنا، «ارجاع نمادين» ناميده شده است.
ذهن انسان وقتي بعضي از اجزاء سازنده تجربه او باعث فراخواني آگاهي، باورها، احساسات يا عادت‌هاي رفتاري مي‌شوند، با رجوع به ديگر اجزاء سازنده تجربه به‌نحو نمادپردازانه عمل مي‌کند. عناصر دسته نخست «نماد»ند و دسته دوم «معنا»ي نمادها را تشکيل مي‌دهند. آن عمل اندام‌واره که به واسطه آن از نماد به معنا/مدلول گذر مي‌کند، ارجاع نمادين ناميده مي‌شود(Ibid, p.8).


اين تقرير از عمل‌کرد نمادين اجازه مي‌دهد ميان تفسير نمودهاي حسي ـ مثلاً صاعقه و تعبير زباني مثلاً درخت مقايسه و رابطه برقرار کنيم. همان‌گونه که صاعقه‌‌اي که رخ مي‌دهد، به‌عنوان مدلول خود، بر تندري که با آن همراه بوده است دلالت دارد، واژه درخت هم به‌عنوان مدلول خود، بر تجربه‌هاي ديداري، بويايي و بساوايي درخت دلالت دارد.
تقرير دوم وايتهد از عمل‌کرد نمادين با تقرير نخست کاملاً تفاوت دارد. در اين تقرير گفته مي‌شود نمود حسي به‌عنوان نماد، تنها بر شيء فيزيکي اي که با آن هم‌بستگي علي دارد، دلالت دارد نه بر تجربه‌هاي ديگر. او معتقد است «نمادپردازي از ادراک حسي به اجسام فيزيکي طبيعي‌ترين و شايع‌ترين سبک نمادين است»(Ibid, p.4). اين مفهوم متفاوت از نماد به‌طور تفصيلي در قالب عبارت «ارجاع نمادين» در کتاب «پويش و واقعيت» بسط داده شده است. در اين کتاب، ارجاع نمادين فرايندي تلقي شده است که از طريق آن نمودهاي حسي‌اي که به «روش بازنمود بي‌واسطه» دريافت شده‌اند، طرح‌هايي معطوف به اقليم‌هايي خارج از ادارک کننده هستند(بر خارج دلالت دارند). زنجيره‌هاي علي‌اي که به اين نمودهاي حسي ختم مي‌شوند يا داده‌هاي حسي‌اي که[بر ادراک کننده] وارد مي‌شوند، از اين اقليم‌ها نشأت مي‌گيرند. در اين صورت، ميان نمود بي‌واسطه و آنچه وايتهد «ادراک به‌روش تعامل علّي» مي‌نامد، يعني ادراک بي‌واسطه رابطه علّي ميان نمودهاي حسي و اشيائي که با آنها متناظرند، نوعي اتحاد وجود دارد. رسويهاري دز (Rasvihary Daz) در توضيح اين مطلب از مثال ديدن دوستي که در حال نزديک شدن به شما است استفاده مي‌کند. آنچه بي‌واسطه بر شما پديدار مي‌شود چند شکل و رنگ است. او به‌درستي خاطر نشان مي‌کند که به‌نظر وايتهد: «شکل رنگي به‌عنوان نمادي براي شخص واقعي به‌کار رفته است و ادراک اين نماد با ادراک آن موجود عيني‌اي که در آن تأثير علي دارد، آميخته است. … اين نشان مي‌دهد که ارجاع نمادين چگونه عمل مي‌کند. ما داده‌هاي حسي را بر موجودات طبيعي که به‌نحو علي احساس کرده‌ايم حمل مي‌کنيم، و اين داده‌هاي حسي را به‌وضوح نمايانگر آنچه به‌طور مبهم اما عميق در اين رابطه علي احساس کرده‌ايم، تلقي مي‌کنيم(Das, 1964, p.138; Sherburne, 1957, p.246f.). در اين تقرير «مدلول» نماد به‌عنوان داده حسي، شيئي تلقي مي‌شود که با آن رابطه علي دارد.5


به‌نظر مي‌رسد اگر انتظاراتي که داريم برآورده نشود مثلاً صداي رعد بعد از صاعقه به‌گوش نرسد، تقرير نخست از عمل‌کرد نمادين دچار نوعي «خطا» خواهد شد. اما تقرير دوم از ارجاع نمادين زماني دچار خطا مي‌شود که شيئي که نمادسازي شده يا، مثل يک سراب، اصلاً وجود نداشته باشد يا با آنچه پديدار شده است کاملاً متفاوت باشد؛ مثل تکه چوب صافي که در آب خميده به‌نظر مي‌رسد يا کتاب قرمز رنگي که براي فردي که به بيماري زردي مبتلا است زرد به‌نظر مي‌رسد و… . پس خطا در چيزي رخ مي‌دهد که وايتهد «ظهور فريبنده» (delusive appearance) مي‌نامد، يعني جايي که داده حسي با نماد يا نمود خود هم‌سازي نداشته باشد(Lawrence, 1956, p.343).
تقابل بين اين دو تقرير از عمل‌کرد نشانه‌هاي اوليه را مي‌توان در سنت تجربه‌گرايي انگلستان ديد. اولين تقرير پديدارشناسانه را برکلي ارائه کرد. به نظر برکلي همان‌گونه که تعبيرهاي زباني ما را به پيش‌بيني يک‌سري تجربه‌هاي خاص سوق مي‌دهد، تجربه‌ها يا تصورات بي‌واسطه هم «نشانه‌هاي طبيعي» چيزهاي ديگري هستند؛ مثلاً صداي کالسکه نشانه‌اي از ديدن کالسکه‌اي در حال عبور است(Berkeley, 1713, I). تقرير رئاليستي دوم را توماس ريد ارائه داده است. او داده‌هاي حسي را نشانه اشياء خارجي مي‌داند. به‌نظر ريد ما «نوعي جادوي طبيعي» به‌کار مي‌بريم تا اشياء خارجي را نشان دهيم و گرنه هيچ زمينه‌اي در تجربه براي چنين هم‌خواني و تداعي‌اي وجود ندارد(Reid, 1997, Pt. II, Ch. 5. Sec. II).


همان گونه که ديديم، وايتهد آنجا که معتقد است ما يک شهود يا «احساس» بي‌واسطه از اشياء خارجي، به‌عنوان علت اين احساس داريم، با ريد مخالف است. علي‌رغم اين، تقرير دوم وايتهد از نشانه‌ها در برخي ويژگي‌هاي اساسي با ديدگاه ريد اشتراک دارد و مي‌توان آن را وارث ديدگاه ريد دانست.


مشابهت‌هاي نشانه‌هاي طبيعي و زبان


ويژگي‌هاي زبان به کدام يک از دو تقرير فوق از نشانه‌هاي طبيعي به بهترين نحو قابل تعميم است؟ پاسخ جامع به اين پرسش بسيار دشوار است(Clarke, 1987) اما به‌طور کلي مي‌توان گفت تقرير دوم وايتهد براي چنين امر مهمي کافي و مناسب نيست. به نظر وايتهد نمود يا داده‌ حسي نتيجه علي سلسله‌اي از پديده‌هايي است که با شيء فيزيکي‌اي که با اين داده‌ها متناظر است، در تعامل هستند. اما آيا مي‌توان به مشابهت‌هايي معنادار ميان اين تأثير و تأثر علي و تعبيرهاي زباني ـمثل «درخت» يا «بخاري داغ است»ـ قائل شد؟ مسلماً به‌زبان آوردن چنين تعبيرهايي نتيجه علي اشياء يا حالات آنها نيست؛ نه درخت باعث به‌زبان آوردن واژه «درخت‌» مي‌شود و نه بخاري داغ باعث مي‌شود که بگوييم «بخاري داغ است» بلکه به‌زبان آوردن اين تعبيرها ما را به پيش‌بيني رخدادهاي آينده يا محتملي که نتيجه منطقي عمل‌کردهاي ما هستند سوق مي‌دهد. اگر کسي بگويد «درخت» و اشاره کند، شما انتظار داريد در جايي که به آن اشاره مي‌کند درختي ببينيد يا اگر بگويد «بخاري داغ است» انتظار داريد که اگر بخاري‌اي را که موضوع جمله او است لمس کنيد داغ باشد و براي جلوگيري از سوختگي دست خود را عقب مي‌کشيد. اين خصلت‌هاي آشکار کاربرد زبان کاملاً با تقرير نخست وايتهد از نشانه‌هاي طبيعي يا نمادها هم‌خواني دارد زيرا نمودهاي حسي تجارب ديگر را هم به‌عنوان ابزار خود دارند و باعث مي‌شوند عمل‌کردهاي خود را اصلاح کنيم.


همچنين، دست‌کم مشابهتي عام ميان حکم‌هاي کاذب ما که متوجه به‌زبان آوردن و برآورده نشدن انتظارات ما از نشانه‌هاي طبيعي هستند، وجود دارد. مثلاً،‌ براي اينکه حکم «بخاري داغ است» کاذب باشد، ابتدا بايد مدلول موضوع شناسايي شود و سپس تأييد شود که محمول(گزاره) توصيف نادرستي از آن مدلول ارائه داده است يا اگر صداي رعد بعد از صاعقه شنيده نشود به‌معناي اتفاق نيفتادن چيزي است که ما انتظار داشته‌ايم. اما تا جايي که من مي‌فهمم اين ويژگي‌ها با تقرير دوم وايتهد که مستلزم اين‌ است که نمودهاي حسي نتيجه علي اشيائي باشند که بر آنها دلالت دارند، ناسازگار است. علت يک نمود حسي به‌عنوان يک نشانه، در گذشته واقع است در حالي که در همه مثال هايي که به آنها استناد شد انتظار وقوع رخدادي در آينده وجود داشت که گذر زمان غلط بودن آن را روشن مي‌کرد.


به‌علاوه، همچنان که انتظار مي‌رود، وايتهد تمايلي به تأييد استلزامات پديدارشناسانه تقرير اول خود ندارد زيرا به‌نظر مي‌رسد باعث رخنه در تحليل فلسفي نشانه ـ که به‌واسطه تعامل تجربه و جهان، آن گونه که در فيزيک و علوم مشابه توصيف مي‌شود، تفسير مي‌شودـ مي‌گردد. طرح وايتهد دربار? تأثير و تأثر علي به‌عنوان يک روش ادراکي براي از بين بردن اين رخنه طراحي شده است؛ شکافي که او «انشعاب در طبيعت» مي‌نامد که با دوگانه‌انگاري دکارت و لاک در فلسفه باب شده است. اما ضرورتي ندارد که براي تبيين امور واقعي به‌عنوان زيربناي ادراک از تمايز نشانه‌ـ‌مدلول استفاده کنيم. هنگامي که به آسمان نگاه مي‌کنيم آنچه مي‌بينيم درخشش صاعقه در يک جاي خاص است. بر خلاف آنچه فلاسفه زباني مي‌گويند(نگاه کنيد به بخش2)، ما ابتدا يک داده‌ حسي زرد رنگ را نمي‌بينيم و سپس آن را به‌عنوان نمادي از پديده فيزيکي‌اي که علت اين داده حسي است، تفسير کنيم زيرا ديدن داده حسي زرد رنگ تنها يک حيث از ديدن صاعقه است. اين ادراکي مستقيم و بي‌واسطه است و به‌خودي خود هيچ نشاني از غلط بودن ندارد. براي اينکه بتوانيم آنچه را که ديده‌ايم يک نشانه بدانيم، بايد انتظار شنيدن صداي رعد را در همان زمان و مکاني که صاعقه ديده شده است داشته باشيم.
به‌علاوه، آنچه با اين نشانه رابطه متقابل دارد يک نمود حسي صرف ديگر نيست بلکه صوتي است که مي‌توان جاي آن را نشان داد. در يک موقعيت مکاني‌ـ‌زماني معين است که مي‌فهميم آيا آنچه انتظار داشته‌ايم در واقعيت رخ مي‌دهد يا خير. بنابراين ادراک توامان صاعقه و رعدي که به‌دنبال آن شنيده مي‌شود نبايد در قالب واژگان پديدارشناختي توصيف شود، و اين امر مستلزم تقرير دوم وايتهد از ارجاع نمادين به‌عنوان طرحي براي داده‌ حسي براساس مکاني که با آن داده ارتباط علي دارد، نيست. به‌نظر مي‌رسد اشاره به يک نشانه طبيعي اشاره به آن موقعيت مکاني‌ـ‌زماني‌يي باشد که انتظار مي‌رود مدلول آن نشانه در آن اتفاق بيفتد؛ مثلاً موقعيتي که در آن با ديدن صاعقه انتظار شنيدن صداي رعد را داريم.


بنابراين مي‌توان مشابهت‌هايي کاملاً عام را ميان کاربرد و تفسير جملات در يک سطح از زبان و نشانه‌هاي طبيعي اوليه، آن گونه که در تقرير نخست وايتهد از ارجاع نمادين توصيف شده‌اند يافت. همين شباهت‌ها کفايت مي‌کند تا به‌طور تمثيلي ويژگي‌هاي زبان را به نشانه‌هايي که به‌واسطه صورت‌هاي مادون انسان از حيات تفسير مي‌شوند، تعميم دهيم و لذا مسلماً به(به‌تعبير وايتهد) «اندام‌واره‌هاي درجه بالاتر» که از قدرت يادگيري برخوردارند هم قابل تعميم خواهد بود. بدوي‌ترين اين اندام‌واره‌ها هم، که به‌نظر مي‌رسد آميب‌هاي تک‌سلولي باشند، مي‌توانند ياد بگيرند و واکنش‌هاي متفاوتي به پديده‌هاي محيط خود نشان دهند. اما مابين اين شکل‌هاي اوليه از تفسير نشانه‌ها و تفسير و کاربرد زبان مراتب مياني زيادي وجود دارد. به‌عنوان مثال، در روابط ميان حيوانات از نوعي سيگنال‌هاي ناشناخته، مثلاً نوعي حرکات اشاره‌اي، استفاده مي‌شود يا جمله‌هاي تک‌واژه‌اي مثل واژه «درخت» که کودکان در مراحل اوليه حرف زدن از آنها استفاده مي‌کنند.


وايتهد چيز زيادي درباره اين مراتب مياني نگفته اگر چه يقيناً از آنها به‌خوبي مطلع بوده است و به کاربرد سيگنال‌ها هم در انتقال معلومات و هم در بيان عواطف و احساسات توجه نشان داده است. او در کتاب «شيوه‌هاي فکر» مي‌نويسد: «سخن گفتن در مراحل اوليه خود، آن گونه که در حيوان و عادت‌هاي انسان بروز مي‌کند، ميان جلوه‌هاي هيجاني و نشانه‌ بودن براي چيزي در نوسان است»(Whitehead, 1968, p.37). پس روشن مي‌شود که هرگونه تعميم جامع ويژگي‌هاي زبان بايد نشانه‌هايي که مابين نشانه‌هاي طبيعي مدنظر قرار دارند را هم دربرگيرد.
در بالا خاطر نشان کرديم که وجود نشانه‌ها و علائم رمزي غربالي است که تلاش مي‌کند ويژگي‌هاي عام نشانه‌ها را شناسايي و تفکيک کند. به‌نظر مي‌رسد محتمل‌ترين روش احياي طرح وايتهد براي تعميم ويژگي‌هاي ارگانيکي به فراتر از تجربه‌هاي انسان براساس اصولي باشد که از همين غربال گري استخراج شده‌اند. در اين صورت، دلايل توجه فلسفه معاصر به کاربرد/کارکرد زبان مي‌تواند قابل فهم باشد. همچنين تاحدودي مي توان از مبناي انسان‌محور فلسفه متأخر که انسان را اشرف مخلوقات و محور هستي مي‌داند، عدول کرد. علي‌رغم غفلتي که متوجه فلسفه وايتهد بود، نگرش او به يک نظام فلسفي که همه صور حيات را دربرگيرد يک جذبه و جلوه مداوم دارد و گسترش فلسفه او در جهان معاصر مشهود است. در عين حال، به‌نظر مي‌رسد نمي‌توانيم پيشرفت‌هايي را که فلسفه در قرن اخير به‌دست آورده است ناديده بگيريم بلکه بايد تلاش کنيم از روش‌شناسي حاکم بر فلسفه معاصر در راستاي هدف اصلي وايتهد بهره ببريم. در اين مقاله تلاش شد به‌اجمال جهت‌گيري مناسبي را که بايد در اين تلاش اتخاذ شود و همچنين آن جنبه‌هايي از تحليل وايتهد از ارجاع نمادين که مي‌توانند نقطه شروع اين جريان باشند استخراج و ترسيم شود.

پي نوشت ها


1.D.S. Clarke, Jr. استاد فلسفه دانشگاه ايلي نويز جنوبي، امريکا. اين مقاله ابتدا در مجلهProcess Studies ، سال 16، شماره اول، صفحات 34-26 در 1987 به چاپ رسيده است. // 2. مترجم مقاله‌يي با عنوان «تعريفي از مفاهيم زيربنايي فلسفه وايتهد» تاليف كرده است كه به اصطلاح‌شناسي وايتهد مي‌پردازد. اين مقاله در شرف انتشار است. براي آشنايي با اصطلاح‌شناسي وايتهد به آن مقاله رجوع نماييد. // 3. وايتهد براي بيان نتيجه توالي علت‌هاي فيزيكي از تعبير «صورت ذهني (ِصندلي)» (chair-image) استفاده مي‌كند. در مقابل، «امر محسوس» كه آن را به‌تبعيت از راسل متقدم به‌كار مي‌برد، به‌معناي كلي يا «امر سرمدي/جاودان» كه به‌واسطه انگاره‌يي خاص تعريف مي‌شود، به‌كار رفته است (Whitehead, 1978, p.63). // 4. ما در اينجا به‌پيروي از وايتهد واژه «نشانه» را به‌معناي عام آن به‌کار مي‌بريم که بر تعبيرهاي زباني و نمودهاي حسي به‌عنوان نمادهاي طبيعي، هر دو دلالت دارد. در سنت نشانه‌شناسي «نماد» (symbol)، از زمان ارسطو، تنها براي اشاره‌هاي محاوره يي به‌کار مي‌رفته است و «نشانه» به‌عنوان اصطلاحي عام. // 5. وايتهد در توجيه امکان تقرير نخست خود از عمل‌کرد نمادين مي‌نويسد: «انواعي که ارجاع نمادين از آنها شروع مي‌شود «انواع نمادها» ناميده مي‌شود. دو نوع ارجاع نمادين را مي‌توان در اين روش ادراکي يافت». بنابراين، اين نماد مي‌تواند دال بر داده حسي ديگري هم باشد، البته مشروط به اينکه آن هم به روش بازنمود بي‌واسطه ادراک شده باشد. او مي‌افزايد «مهم‌ترين نمونه نمادپردازي … نمادپردازي يي است که ميان دو روش ادراک برقرار باشد»؛ جايي که نماد، داده حسي باشد و مدلول، شيئي که با آن رابطه علي دارد (Whitehead, 1978, p.181).

منابع


Austin, J. L. (1962) Sense and Sensibility, London: Oxford University Press. // Berkeley, George (1713) “Three Dialogues between Hylas and Philonous” in The Works of George Berkeley, Bishop of Cloyne, ed. A.A. Luce and T.E. Jessop, vol.2, Edinburgh: Thomas Nelson. // Clarke, D.S. (1987) Principles of Semiotic, Boston: Routledge and Kegan Paul. // Das, Rasvihary (1964) The Philosophy of Whitehead, New York: Russell and Russell. // Lawrence, Nathaniel (1956) Whitehead’s Philosophical Development, Berkeley: University of California Press. // Quine, W. V. O. (1961) “Two Dogmas of Empiricism” in From a Logical Point of View, 2nd edition, Cambridge: Harvard University Press. // Reid, Thomas (1997) An Inquiry into the Human Mind on the Principles of Common Sense, Derek R. Brookes (ed.), University Park: Pennsylvania State University Press. // Ryle, Gilbert (1949) The Concept of Mind, London: Hutchinson. // Sherburne, Donald (1957) “Summary Account of Symbolic Reference” in A Key to Whitehead’s Process and Reality, New York: Macmillan. // Whitehead, Alfred North (1958) Symbolism, Its Meaning and Effect, Cambridge: Cambridge University Press. // Whitehead, Alfred North (1968) Modes of Thought, New York: the Free Press. // Whitehead, Alfred North (1978) Process and Reality, an Essay in Cosmology, New York: the Free Press.

منبع:

منبع:انجمن علمی گروه فلسفه دانشگاه علامه طباطبایی: دي. اس. کلارک،ترجمه مهدي سلطاني گازار